سلام
اول از همه شهادت امام صادق رو تسلیت می گم.
دوم اینکه امروز تصمیم گرفتم یه آپ متنوع داشته باشم .
یه بیت شعر رو گذاشتم که ازتون می خوام هر طوری که خواستید ادامه اش بدید و برام داخل قسمت نظرات بنویسید.
من هم توی آپ بعدی شعر خودم و شعر های شما رو می نویسم.
ای کاش می شد بخوانی آوازی از جنس باران!
...... .....
منتظر شعر های زیباتون هستم!
سیب
سیب روی شاخه تنها مانده بود ماه خندید و دلش را نرم کرد
لابه لای غصه ها جا مانده بود آفتاب او را حسابی گرم کرد
سیب بود و باد بود و های و هوی ترس جایش را به شادی داد زود
هیچ کس حالی نمی پرسید از او. چشم خود را بست هنگام فرود
چند ماه پیش دستی بی صدا ***
سیب ها را چیده بود از شاخه ها. عاقبت افتاد سیب کم حواس
سیب سرخ ما ولی جا مانده بود بی خبر روی سر یک نا شناس
توی گرما توی سرما مانده بود. نا شناس بی خبر در خواب بود
بر سرش دیگر نه سقفی سایه ای سیب تا افتاد شد بیدار زود
در کنارش نه کسی همسایه ای سیب تا افتاد او پاشد نشست
برف می آمد دل او می تپید سیب را دید و گرفت آن را به دست
باد می آمد دلش پر می کشید چند با انداخت آن را در هوا
روز می شد بر دلش غم می نشست در هوا چرخاند آن را بی صدا
شب می آمد بغض سرخش می شکست گفت در گوشش: چرا دیر آمدی
ابر می آمد دل او می گرفت یا برای چه سرازسر آمدی؟
ماه می آمد از او رو می گرفت پس چرا بالا نرفتی سیب سرخ؟
*** بر سر من جا گرفتی سیب سرخ؟
تا که شد هم خسته هم بی حوصله سیب را چرخاند و شد در او دقیق
خسته از این زندگی این فاصله سیب گویی شد برای او رفیق
یاد کرد از قوم و خویش و دوستش برد آن را در اتاق خود نشاند
قوتی حس کرد زیر پوستش سیب را مثل کتابی خواند و خواند
زود زود بلکه بیفتد بر زمین ***
تا نماند سرد و تنها بیش از این روز ها رفته است و شب ها سر شده
آن قدر کوشید تا هر چند سخت سیب سرخ امروز نام آور شده
شد جدا از شاخ و برگ آن درخت سیب یعنی درس؛درس زندگی
در هوا چرخید چندین بار سیب سر به زیری سادگی افتادگی
در دلش گل کرد احساس غریب یعنی احساسی شبیه روز عید
ناگهان ترسید از افتادنش روی شاخه زنده بودن با امید
سخت لرزید رگ های تنش سیب یعنی درس هایی بیش از این
گفت:می افتم به زیر دست و پا سیب یعنی کشف نیروی زمین.
زیر پاها می روم از یاد ها
ناگهان باد آمد او را ناز کرد
با نوازش اخم او را باز کرد
ابر از آن بالا به او لبخند زد
مهر خود را با دلش پیوند زد
دلم که می گیرد از تو می نویسم.از تو که همیشه در سکوتی.ولی من این سکوت را دوست دارم.چون خوب می دانم ترانه های بی کلام همه تراوش سکوتند.مهم این است که تو گوش می دهی و تمام حرف های مرا می شنوی.
با یک لحظه سکوت تو تمام حرف های انسان های بزرگ دنیا به گوشم می رسد.
بچه که بودم همیشه با خودم فکر می کردم تو هم گریه می کنی؟تو هم می خندی؟تو هم دلت می گیرد؟نکند باران اشک های توست؟پاک کردنش چه سخت بود این همه اشک!...
تو هم دلگیر و دلتنگ می شوی و دلت از ما می گیرد؟حق هم داری.
راستی یادش بخیر !کودکی را می گویم.خوب می دانم تو بیشتر از همه کودکی هایم را به یاد داری چون آن زمان ها بیشتر از حالا به تو فکر می کردم.
آن وقت ها بیشتر می فهمیدم که :((زیر باران باید رفت...))
حالا زیر یک سقفم،همیشه!
دلم کمتر برای آسمان تنگ می شود.می بینی؟دنیاست دیگر.
راستی خسته هم می شوی؟از ما،از این دنیایی که عجیب عجبیب است.
من دیگر قلبم چه رنگی است!شاید الان دیگر سرخ است.مثل قلب بقیه آدم ها!ولی آن زمان ها آبی بود،به رنگ آسمان تو...
یادت هست بچه که بودم،چقدر تو را در قلبم داشتم؟اکنون نیز تو را به اندازه همان روز ها داشته باشم بس است.
دلم برایت تنگ شده است.آیا تو هم دلت برای کسی تنگ می شود؟برای روز هایی که رفته اند،چطور؟دلتنگی تو چه رنگی است؟...
ببین!حرف هایم رنگ آن روز ها را گرفته؛صادقانه و بی ریا!
وای!نگاه کن!باران!باران می آید.عجب بارانی!
ب.ب-مجله سروش
سلام.امروز داشتم یه داستانی رو می خوندم خیلی ازش خوشم اومد گفتم بذارمش اینجا شما هم بخونیدش.
============================================
روزی پدر خانواده ای بسیار ثروتمند پسرش را با خود به روستایی برد تا به او نشان دهد که مردم فقیر چگونه زندگی میکنند.آن ها چند روزی را در مزرعه خانواده ای که تصور می کردند فقیرند گذراندند.در بازگشت پدر از پسر پرسید:
((چگونه سفری داشتی؟))
((پر بار پدر)).
((دیدی که مردمم فقیر چگونه زندگی می کنند؟))
((بله)).
((پس به من بگو چه در این سفر یاد گرفتی؟))
((دیدم ما یک سگ داریم و آن ها چهار تا.استخر ما فقط تا وسط باغچه کشیده شده و جوی خانه آن ها انتهایی ندارد.ما در باغچه مان فانوس داریم و آن ها در شب ستاره ها را.ایوان خانه ما مشرف به حیاط جلویی است وآن ها سر تا سر افق را دارند.ما فقط تکه زمینی برای زندگی داریم و آن ها مرتع هایی دارند که تا چشم کار می کند ادامه دارند.ما مستخدمانی داریم که خدمتمان را می کنند و آن ها به دیگران خدمت می کنند.ما غذامان را می خریم ولی آن ها غذاشان را می کارند.ما دورمان را دیواری کشیده ایم تا محافظتمان کند و آن ها دوستانی دارند که محافظتشان می کنند.))
زبان پدر بند آمد.
((متشکرم پدر که نشانم دادای ما چه اندازه فقیریم.))
قدر همه چیز هایی را که دارید بدانید.بخصوص دوستانتان را
===========================================
این هم کل داستان بود. امیدوارم استفاده کرده باشید.
دوم راهنمایی بودم.یه معلم عربی داشتیم که خیلی بد اخلاق بود و همیشه عادت داشت وقتی کلاس شلوغ می شد روی میز بکوبه و بچه ها رو ساکت کنه.یک روز که ما خیلی اذیت می کردیم و کلاس رو شلوغ کرده بودیم عصبانی شد و گفت:((من اینطوری نمی تونم تحمل کنم الان میرم پایین خانم ناظم رو می آرم بالا تا تکلیف همه شما هارو مشخص کنه.))و از کلاس بیرون رفت.من هم که شیطنتم گل کرده بود.بلند شدم و رفتم پشت میز معلم نشستم و شروع کردم به تقلید کردن از اون و در همین حال مشتم رو با شدت روی میز کوبیدم چشمتون روز بد نبینه لیوان سفالی خانم معلم که همیشه کلی بهش افتخار می کرد افتاد و شکست!!!
سرم رو که بالا آوردم دیدم خانم معلم بالای سرم ایستاده و داره با عصبانیت نگام می کنه.و خانم ناظم هم که همیشه منتظر فرصت بود تا از ما انضباط کم کنه پشت سرش ایستاده و حتما داشته نقشه می کشیده چقدر از نمره انضباطم کم کنه.همون لحظه با خودم فکر کردم وقتی رفتم دفتر چه جوابی باید بدم.
(خدا معلم عربیمون رو خیر بده آخر ترم هم نمره عربیم رو 20 داد.)
=================================
از بیتا خانم گلم ممنونم که از من برای نوشتن این خاطره دعوت کرد.
این هم آدرس وبلاگشه سفارش می کنم حتما دیدن کنید:http://sara72.parsiblog.com
پسرک چند بار به شیشه ماشین زد.آرام اما مشتاق.مرد نگاهش را به خیابان دوخته بود و متوجه ضربه های پیاپی پسرک نبود.قطره های باران از موهای پسرک سر می خورد و صورتش را شیار می زد.اما مرد شیشه را محکم بسته بود و حاضر نبود حتی برای لحظه ای آن را پایین بکشد.
خیابان خلوت بود و خیس از باران.غیر از مرد کس دیگری پشت چراغ قرمز نبود.پسرک باز به شیشه کوبید این بار مرد سرش را برگرداند.نیم نگاهی به پسرک کرد و باز بی تفاوت به نقطه ای خیالی و نامعلوم در فضا خیره شد.پسرک باز هم به شیشه زد .مرد دستش را روی دکمه فشار داد شیشه نرم و بی صدا پایین آمد.مرد اسکناس سبزی را به طرف پسرک دراز کرد.پسرک بی آنکه به اسکناس نگاه کند هیجان زده پرسید:آقا شما می دانید خدا کیست؟!
مرد دمغ شد.اسکناس را روی آسفالت خیس خیابان پرت کرد و گفت:برو بچه جان! همین است که می بینی!و باز به اسکناس اشاره کرد.
با اکراه شیشه را بالا داد و بی اعتنا به سبز شدن چراغ همچنان پشت چراغ قرمزی که نبود ایستاد.پسرک به سمت پیاده رو رفت در حالی که اسکناس زیر قطرات درشت باران خیس می خورد.
***********
روز بعد هوا آفتابی شده بود.پسرک آرام و بی صدا کنار پیاده رو خوابیده بود و برای خرج کفن و دفنش تنها یک اسکناس سبز مچاله کنارش افتاده بود!
م.سروش نوجوان-ع.پژوهی
رمضان آرام و بی صدا می آید...
آرام و پاورچین مثل نسیمی که بر گل ها بوزد.
سفره رنگین و پر نعمتش را همه جا پهن می کند.بدون هیچ انتظاری.بی هیچ منتی.یک ماه همه را به این مهمانی فرخنده دعوت میکند.بزم با شکوهی که برترین و بهترین و والاترین میزبانان عالم را دارد.
تمام ذرات هستی و اجزای کائنات در عطش حضور در این بزم آسمانی می سوزند.اما این سفره تنها برای اشرف مخلوقات پهن شده.اشرف مخلوقاتی که یازده ماه سال از خدا دوری می کند حلقه محبت طلایی پروردگار خود را می گسلد و می گریزد.دور می شود.دور دور...از خالصانه ترین عشق ها می گذرد تا عشق های پوچ و تو خالی زمین را گدایی کند.و چه مهربان خدایی است که رمضان را قرار داده برای پر کرد این فاصله ها. برای بازگشت بندگان گریز پا برای پشیمانی و تطهیر.برای مهر و وصال.
کوله بار گناهت هر اندازه که روی دلت سنگینی می کند آیینه وجودت هر قدر که تیره و کدر شده است.فاصله ات با پروردگارهر چه قدر که هست بیا.دست احساس دلت را بگیر.کنج خانه خدا بنشین.با او خلوت کن.سفره دلت را پهن کن بگذار دانه های اشک یکی یکی روی گونه ات روان شوند.بگذار تا تنهایی و اشک و توبه زنگار از وجودت بگیرد.اشکها سرمایه های وجودی تو هستند سرمایه ات را جایی خرج کن که ارزشش را داشته باشد.
اشکهایت را به پایش بریز.خود را بشکن از سد غرورت بگذر.بیا... تا دیر نشده بیا تا بر سر بی ریاترین سفره عالم زانو بزنیم.در پیشگاه این میزبان مهربان چاره ساز خیمه بزنیم.دست های نیازمان را به سویش دراز کنیم.ما به او دل بدهیم تا او به ما همه چیز بدهد.بیا ! مطمئن باشدر کنار این سفره برای همه جا هست.
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.به خدا گفتم : آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد.او گفت :آیا سرخس و بامبو را میبینی؟پاسخ دادم :بلی . فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .به آنها نور و غذای کافی دادم.دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود.من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند وزیبایی خیره کنندهای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم . در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.اما من باز از آنها قطع امید نکردم . در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت
6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی میساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم میکردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی . من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک میکنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد میکشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد میکند؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی.
به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد.
می شناختمش.نگاهش. خیلی آشنا بود.
چطور این همه مدت فراموشش کرده بودم؟!
آخرین باری که او را دیدم به یادم آمد.من اشک می ریختم و نمی خواستم از او جدا شوم.
او با همه مهرانی اش وجودم راگرم کرد:
-باز همدیگر را خواهیم دید.در روز موعود!
چرا قرارمان را فراموش کرده بودم؟چقدر از او دور شده بودم؟چرا در این مدت سراغی از او نگرفته بودم؟
لطافت و عظمت صدایش سراپایم را در بر گرفت:
-بنده من! از دنیا چه با خودت آورده ای؟
سرم را به زیر انداختم.بغضی تلخ راه گلویم را بسته بود.کاش آب می شدم و در زمین فرو می رفتم.
============================
چشمانم را که باز کرم در اتاقم بودم.پنجره باز بود و نسیمی خنک صورتم را نوازش می داد.
و صدای اذان روحم را...
هنوز نفس می کشیدم.هنوز روز موعود نرسیده بود.چه خوب!چه خوب که هنوز فرصت جبران داشتم!
م.سروش نوجوان-ف.ا
همه خانواده دور میز شام جمع شده بودند که پدراین دعا را خواند:خدایا برای غذاهای خوشمزه ای که برایمان فرستاده ای از تو سپاس گذاریم ان ها نعمت های تو هستند که به سوی ما می ایند.پس توفیق نصیب ما کن تا از انرژی آن ها در راه خدمت به تو مقدسات فقرا بی سرپرستان استفاده کنیم متبرک باد نام تو.آنگاه همه خانواده با هم گفتند:آمین اما هنگامیزکه غذا روی میز چیده شد پدر غر غر های همیشگی خود را شروع کرد:چقدر ای غذا داغ است چقدر سوپ بی مزه است.چقدر برنج خشک وکم روغن است.ناگهان کوچکترین دختر خانواده که پنجمین فرزند محسوب می شد پرسید:بابا آیا این درست است که می گوییم خدا هر چه را انجام می دهیم می بیند و هر چه می گوییم می شنود؟پدر با لحنی جدی پاسخ داد:بله البته فرزندم!دخترک گفت پس آیا خدا دعا قبل از شام شما را شنیده است؟پدر دوباره پاسخ داد:بله البته!دختر کوچک گفت:پس او باید غر غر های شما را هم شنیده باشد؟پدر با لحنی مردد گفت:بله باید این طور باشد.این بار دخترک با لحنی معصومانه پرسید:پس پدر به من بگو خدا کدام یک راباور می کند؟...اما پدر پاسخ نداشت تا به دختر کوچک خود بدهدو به تناقض گفتار و رفتار خود پی برد.
آیا به راستی گفتار و کر دار ما با دعا ها یمان هماهنگ است؟