بوی محرم می آید...
آری!محرم شده است!
باز صدای قافله از جانب کربلا می آید...!
باز صدای گریه ی طفلی شیر خواره به گوش می رسد...!
باز صدای علمدار سپاه می آید:((برادر مرا دریاب...))
باز صدای گریه های زینب(س) می آید!
باز صدای درد و دل رقیه با سر پدر...به گوش می رسد!
باز این منم و اشک های شبانه...
باز این منم و دلی پر از سوگ حسین...
آری...!محرم آمده است با همهی حزن و اندوهش...!
------------------------
آسمونا چه دلگیره عمو جونم زمین گیره
هدف تیر و شمشره وای از غریبی...
همه جا تیره و تاره بارون نیزه می باره
همه عالم عزاداره وای از غریی...
اگه گفتین دیروز چه روزی بود؟حدس بزنین!نمی دونین؟خب خودم می گم:
دیروز 7 دی روز تولد آبجی خوبم الهه بود.
منم تصمیم گرفتم یه هدیه ی همینجوری داشته باشم بهش بدم.واسه همینم گفتم یه پست وبلاگم رو به تولدش اختصاص بدم اماچون دیروز اصلا وقت آپ کردن نداشتن مجبور شدم با یه روز تاخیر واسش تولد بگیرم!کلی هم خرج کردما!
یه متنی هم واسش نوشتم که می خوام با تمام وجودم و از ته قلبم بهش تقدیمش کنم:
مبارک باد!مبارک باد روزی که به حقیقت سبز زندگی پیوستی و مبارک باد تمام لحظه هایی که علمدار ساحت دلم بودی!دلم می خواهد صدایت کنم آنطورکه شاپرک ها بشنوند و تمام پروانه هایی که بر بستر گل آرمیده اند به استقبالت بیانند!به استقبال فرشته ای که دلش از جنس حریر است و روحش ...دلم می خواهد تمام دشت ها و گلزارها خبر دار شوند تا فوج فوج گلهای سوسن و بنفشه شان را هدیه تولدت دهند!دلم میخواهد تا همه دنیا خبر دارشوند که آری:21 سال پیش،دختری از جنس بهار،قدم به این کره ی خاکی گذاشت که از گرمای وجودش هزاران دل شاد شدند و از شیرینی خنده هایش هزاران لب به خنده باز شدند!آری!می خواهم همه بدانند!...
ای بابا چقدر تشویق می کنید!وای شرمندم می کنید!
خب حالا نوبت کیکه!کیکه دست پخت خودمه ها!ببینین چقدر باسلیقه تزئینش کردم!
خب !کیک خوردین!بفرمائین خونه هاتون!اوا!شام هم می خواین؟شام نداریم!نمی رین؟ای بابا مجبورم شام هم بدم!
اینم شام!
خوش اومدین!
======================
پ.ن:این هدیه ی کوچولو تنها چیزی بود که می تونستم به الهه از راه دور تقدیم کنم.امیدوارم هم خودش خوشش بیاد هم شما!
الهه جونم!تولدت مبارک
توی سالن نشستم و دارم مجله میخونم.بابام میگه:هی!یادش بخیر ما هم یه روز اینجا بودیما...چقدر زود گذشت!سرم رو مییارم بالا و به تلویزیون نگاه میکنم.داره صحرای عرفات رو نشون میده.................دلم میگیره.به بابام نگاه میکنم و میگم:میشه برام از اونجا بگی؟
بابام هم شروع میکنه به تعریف کردن:
یادش بخیر،شب نهم ذی حجه بود و ما داشتیم به طرف صحرای عرفات حرکت میکردیم.وقتی که اونجا رسیدیم ،ما که خدمه بودیم شروع کردیم به کمک کردن و آوردن یخ و خلاصه کارای دیگه.بعد یه آهی کشید و گفت:درست بود که اونجا داشتم به زائرای خونهی خدا خدمت میکردیم ولی واقعا و از ته دل دوست داشتم جای یکی از این حاجیا باشم که میشستند پای منبر و همهی حرفای روحانیمون رو با دقت گوش میدادن اما ما که از بس خسته بودیم حال خودمون رو هم نمیفهمیدیم.مثلا یه دفعه داشتیم میوه می شستیم یکی از اون طرف داد می زد: فلانی!زود برو اعمالت رو انجام بده !بدو!بدو! اینجوری بودیما.خلاصه اون روز هم گذشت و از ظهر نهم ذی حجه تا غروب دعای عرفات رو خوندیم در حال خوندن دعا اشک ها بود که جاری می شد و دعاها و زمزمه ها بود که شنیده میشد و دل های بیقرار ابا عبدالله و اجابت دعا.....
بعد هم بار و بندیل رو جمع کردیم رفتیم طرف مشعر الحرام بعد از اون بود که رفتیم منی و خلاصه...
صدای بابام گرفته بود و دیگه بیشتر از این نمی تونست حرف بزنه.منم ترجیح دادم دیگه چیزی ازش نپرسم.اشک تو چشام جمع شده بود.مامانم که این وضع رو دید گفت: ایشاالله خودت هم می ری.من گفتم حالا کو تا اون موقع ؟...................
فقط دلم می خواد بگم:حاجیا!دست راستتون رو هم بذارین زیر سر ما!
صفحه ی ارسال یادداشت جدید رو باز کردم و اصلا نمیدونم چی میخوام بنویسم.فقط دلم میخواد بنویسم!امروز رفتم توی وبلاگ آبجی الهه و آبجی فاطمه،همشون غم گرفته بودن دل من هم گرفت!
تا حالا شده دلتون بگیره و بخواین با کسی درد و دل کنین ولی هیچکس نباشه که باهاش درد و دل کنین؟
حتما همتون میرین سراغ اون بالا بالایی!چون میدونم همتون خیلی پاک هستین.
منم امروز و به توصیهی آبجی طاهره تصمیم گرفتم فقط با خدا جونم درد و دل کنم! و نمیدونم به چه دلیلی میخوام درد و دلام رو اینجا بنویسم؟
دیوونهام دیگه بعضی وقتا میزنه به سرم...
خدا جونم!چقدر ازت دورم...گاهی اوقات با خودم فکر میکنم، آیا من تا حالا تونستم یه بندهی خوب برات باشم؟ایا تا حالا تونستم یه نمازی بخونم که تو بهم افتخار کنی و به فرشته هات بگی:ببینین بندهی من چقدر با اخلاص نماز میخونه؟آیا شده؟...
خیلی دلم گرفته...بعضی وقتا که بعضیها رو میبینم که چطور باهات درد و دل میکنن و با تمام وجود عشقت رو حس میکنن،بهشون غبطه می خورم!حسودی نهها ...حسرت،غبطه!
یعنی میشه من هم یه روز به یه مرحلهای از اخلاص برسم که بشم عاشق حقیقی تو؟میشه خدا جونم؟خودت کمکم کن!
دلم بدجور هوای خونتو کرده.از هر کی وصفش رو میشنوم حسابی دلم هوایی میشه!میگن اونجا اصلا یه حال و هوای دیگه داره!
خب معلومه دیگه!خانهی دوست است آنجا.
چقدر خوبه درد و دل با تو!دلم یه کم سبک شده اما نه کامل!هنوز هم حرف دارم باهات!البته میدونم که اگر یه قرن هم بشینم باهات حرف بزنم بازم تو تمام و کمال به همهی حرفام گوش میکنی!
خدایا!تو چقدر خوبی که هر چی بندههات گناه میکنن بازم تو بخشش میکنی!خدایا چقدر تو صبوری!چی بگم از اون مهربونیت که شامل حال همه بشر شده!از اون زیباییت که با دیدن جهان به راحتی میشه حسش کرد.از اون با عدالتیت که همه آسمانها و زمین رو در بر گرفته یا از اون مقدر بودنت که همهی عالم رو با نظم پیش می بره!...چی بگم؟مگر خوبی های تو اونطوری که هستن قابل وصفن؟اصلا در عقل محدود ما انسان ها نمی گنجه...
آخیش!چقدر سبک شدما!
30 دقیقه ی دیگه تا اذون ظهر به افق شیراز مونده.
چقدر خدا نزدیکه...!
سلام.دو سه روز پیش یکی از شعر های شاعر بسیجی،مرحوم ابولفضل سپهر رو برای یکی از دوستان کامنت گذاشتم.به فکرم رسید یکی دیگه از شعراشون رو هم تو وبلاگم بنویسم.دوست داشتم شما هم بخونیدش.چون حال و هوای خودم رو خیلی عوض کرد.
یه کم طولانیه اما لطفا همشو بخونید.پشیمون نمیشید.
====================
اتل متل یه بابا/که اون قدیم قدیما
حسرتشو میخوردند/تمومی بچهها
اتل متل یه دختر/دردونهی باباش بود
هر جا که باباش میرفت/دخترش هم باهاش بود
اون عاشق بابا بود/بابا عاشق اون بود
به گفتهی رفیقاش/بابا چه مهربون بود
یه روز آفتابی/بابا تنها گذاشتش
عازم جبههها شد/دخترو جا گذاشتش
چه روزهای سختی بود/اون روزهای جدایی
چه سالهای بدی بود/ایام بیبابایی
چه لحظهی سختی بود/اون لحظهی رفتنش
اما سخت تر از اون بود/لحظهی برگشتنش
هنوز یادش نرفته/نشون به اون نشونه
اون که خودش رفته بود/آوردنش به خونه
زهرا به اون سلام کرد/بابا فقط نگاش کرد
ادای احترام کرد/بابا فقط نگاش کرد
خاک کفش بابا رو/سرمهی تو چشاش کرد
هی بابا رو بغل کرد/بابا فقط نگاش کرد
زهرا براش زبون ریخت/دو صد دفعه صداش زد
پیش چشاش ضجه زد/بابا فقط نگاش کرد
اتل متل یه بابا/یه مرد بیادعا
میخوان که زود بمیره/تموم خواستگارا
اتل متل یه دختر/که برعکس قدیما
براش دل میسوزونن/تمومی بچهها
زهرا به فکر باباس/بابا به فکر زهرا
گاهی به فکر دیروز/گاهی تو فکر فردا
یه روز میگفت که خیلی/براش آرزو داره
اما حالا دخترش/زیرش لگن می ذاره
یه روز میگفت دوست دارم/عروسیتو ببینم
اما حالا دخترش میگه به پات میشینم
میگفت برات بهترین/عروسی رو میگیرم
ولی حالا میشنوه/تا خوب نشی نِمیرم
وقت غذا که میشه/سرنگو ور میداره
یه زردهی تخم مرغ/توی سرنگ میذاره
گوشهی لپ باباش/سرنگو میفشاره
برای اشک چشماش/هی بهونه میاره
غصه نخور بابا جون/اشکم مال پیازه
بابا با چشماش میگه/خدا برات بسازه
هر شب وقتی بابا رو/میخوابونه سر جاش
با کلی اندوه و غم/میره سر کتاباش
حافظو بر میداره/راه گلوش میگیره
قسم می ده حافظو/خواجه بابام نَمیره
دو چشمشو میبنده/خدا خدا میکنه
با آهی از ته دل/حافظو وا میکنه
فال و شاهد فال/به یک نظر میبینه
نمیخونه چرا که/هر شب جواب همینه
دیشب که از خستگی/ گرسنه خوابیده بود
نیمهی شب چه خواب/ قشنگی رو دیده بود
تو یک باغ پر از گل/پر از گل شقایق
میون رودی بزرگ/نشسته بود تو قایق
یه خورده اونطرف تر/میون دشت لاله
بابا سوار اسبه/مگه میشه ؟ محاله
بابا به آسمون رفت/به پشت یک در رسید
با دستای مردونش/حلقه ی در رو کوبید
ندایی اومد از غیب/دروازه رو وا کنید
مهمون رسیده از راه/قصری مهیا کنید
وقتی بلند شد از خواب/دید که وقت اذونه
عطر گل نرگسی/پیچیده بود تو خونه
هی بابا رو صدا کرد/بابا چشاش بسته بود
دیگه نگاش نمیکرد/بابا چقدر خسته بود
آی قصه قصه قصه /یه دختر شکسته
که دستای ظریفش/چند ساله پینه بسته
چند سالیه که دختر/زرنگ و ساعی شده
از اون وقتی که بابا/قطع نخاعی شده
نشونهی بیعته/پینهی دست زهرا
بهترین شفاعته/نگاه گرم بابا
=================
پ.ن.1:قشنگ بود نه؟حالا برای خودتون یه دست بزنید که همشو خوندید!
پ.ن.2:شهادت ایت الله دستغیب و امام جواد رو بهتون تسلیت میگم.
من از فاصلهای دور فریاد میزنم،
از صدها فرسخ تنهایی،
از گذشتهها و خاطرههای بینشان
جایی که تابوت خنده بر شانههای گریه به گورستان فراموشی میرود.
و سایهی سکوت...
تمام دلم را پوشانده است...
دیشب دلم می گفت،صبح خواهی آمد،حتما!
صدای قدمهایت میآید.
با قدمهایت نفس میکشم.
((تو خواهی آمد))
این را نفسهایم میگویند!
تک تک سلولهای ذهنم تو را صدا میزنند.
تو خواهی آمد.
من میدانم
که تو در راهی...
---------------------------------------------------------
پ.ن.1:پ.ن های زیر هیچ ربطی به مطلب بالا ندارند!
پ.ن.2:امروزه بعضی افراد دارند یک شیطانیهایی در پارسیبلاگ انجام میدهند که امیدوارم سرشان توی لولهی بخاری برود و دیگر بیرون نیاید تا از دفعه ی بعد همچین اعمال مزخرفی انجام ندهند.
پ.ن.3:همگی با هم برای شفای مریضان دعا میکنیم!
پ.ن.4:از آبجی اسماء هم میخواهیم که خاطر خود را به خاطر این گونه افراد مشوش نکنند!
پ.ن.5:کلبه احزان هم به بنده گفته بودند که رنگ نوشتههامان را کمی روشنتر کنیم که متاسفانه ما اقدام به انجام این کار ننمودیم.
پ.ن.6: فکر کنم امروز روز دحو الارض هم بود.روزه گرفتین؟
تو را یافته بودم.باور کن که تو را یافته بودم.از آن روز که احساس کودکی ام شکفت،تو را در گل های زرد و بنفش باغچه کوچکمان یافتم.هر روز با صدای گنجشک های روی شاخه های درخت همسایه صدایم می کردی و با رقص ما هی های قر مز حوض خانه قدیمیمان مرا به سوی خود فرا خواندی.تو را بار ها در عطر شکوفه های یاس سجاده ی پدر و گل های صورتی چادر نماز مادر دیده بودم.بارها صدایم کرده بودی و با تبسمی شیرین فضای زندگی ام را با عطر گل های وحشی آمیخته بودی.چقدر نیازمند این حضور بودم.اما افسوس!چه زود حضورت را در زندگی ام گم کردم!چه زود از دستت دادم!غفلت های پنهان در لابه لای زر ورق های الوان و فریبنده باعث شد که فراموشت کنم نمی دانم چرا به یک باره باورم شد که بدون تو نیز می توان زندگی کرد!چقدر غافل شدم!
اما هم من و هم تو خوب می دانیم که از همان زمان بود که دلتنگی ام آغاز شد.از همان زمان بی تاب شدم و بی قرار.مدتهاست در تلاطم و التهابم.مانند کسی که عزیزی را گم کرده و شاید مانند همان نی ای که از نیستان بریده باشندش.
مدت هاست بغضی پنهان بر حنجره ام سنگینی می کند و غمی نا شناخته بر دلم لانه کرده است.
توانم را از دست داده ام و طاقت تنها ایستادن و نشکستن در مقابل توفان های سهمگین زندگی را در خود نمی بینم.تنها و غریبم!
دیگر نمی دانم چگونه خزان را پشت سر بگذارم و چگونه از سختی های زمستان بگذرم و به سرزمین بهار گام بگذارم.کمکم کن!دستم را بگیر که امروز بیش از گذشته ها نیازمند تو هستم...
قطره ها همان قطره های قبلی نبودند؛یعنی نمی توانستند باشند!ولی آدم احساس می کرد همان ها هستند؛از بس که شبیه هم بودند و مثل هم بالا می پریدند.جریان قطره ها متصل به هم بود؛انگار به هم چسبیده بودند ولی واقعا هر قطره ای برای خودش،قطره ای جداگانه بود و تک تک قطره ها بالا می پریدند.هر از گاهی چند قطره از قطار قطره ها جدا می شدند و خود را بالا می کشیدند؛بالا و بالاتر!انگار تلاش می کردند تا هر جور شده خودشان را بالا بکشند.انگار پا روی شانه ی بقیه قطره ها می گذاشتند و آن ها را به سمت پایین هل می دادند تا خودشان را بالا بکشند.و اندکی بالا تر می رفتند!ولی عاقبت آن ها هم خیلی زود سرازیر می شدند؛هر قدر هم که توانسته بودند بالا بروند!
بعضی قطره ها یله و رها بودند؛بی هیچ تلاشی بالا می رفتند و فرو می افتادند؛بی هیچ دغدغه ای!برخی قطره ها هم به نظر می رسید که با زور سایرین بالا می رفتند؛انگار هلشان می دادند و بالا می بردنشان!
اما سرنوشت همه قطره ها این بود:((بالا بروند و سرازیر شوند!))
همه آن ها سرازیر می شدند؛چه آن ها که یله و رها بودند؛چه آن ها که دیگران هلشان داده بودند و بالا برده بودنشان؛و چه آنان که پا بر شانه دیگر قطره ها گذاشته بودند و بالا رفته بودند.
و چقدر زیبا بود،قانون و قاعده ی این فواره،و سرنوشت محتوم قطره هایی که عاقبت فرو می افتادند!
-----------------------------------------------------------------------
اول سلام
دوم اینکه این متن رو می تونید به یه چیزایی ربطش بدید دیگه بستگی به خودتون داره.در واقع برداشت آزاد داره!
سوم اینکه حرف دیگه ای ندارم.التماس دعا
ای کاش می شد بخوانی آوازی از جنس باران
ای کاش می شد بگویی از جنگل و کوهساران
آن وقت شاید درختان پیراهن نو بپوشند
دلتنگی آسمان را با مهربانی بنوشند
آن وقت پروانه ها با گلبوته ها هم زیبانند.
گنجشکها می توانند با مهربانی بخوانند
سر چشمه های سخاوت می جوشد ار دامن کوه
در سایه روشنایی گم می شود رنج و اندوه
ای ابرای آنکه داری در سینه ات جویباران
ای کاش می شد بخوانی آوازی از جنس باران
ای کاش میشد بخوانی
آوازی از جنس باران
تا پر شود دل ز پاکی
همچون گل از چشمهساران
ای کاش میشد بمانی
در انتظار سواران
تا از عدالت جهان را
سازند همچون بهاران
ای کاش پایان پذیرد
آغاز پیر جماران
تا پرچم عدل مهدی
برخیزد از دست یاران
ای کاش می شد بخوانی آوازی از جنس باران
آوازی از پرده ی گل در دستگاه هزاران
ای ساقی ای کاش روزی جامی ز چشمت بگیریم
تاثیر اشک بلورت سرمستی هوشیاران
ای کاش روی چو ماهت در آسمان دل ما
باشد نویدی برای افطار این روزه داران
ای کاش می شد بخوانی آوازی از جنس باران!
ای کاش می شد بنالم از دست انسان تباران!
ای کاش می شد بباری بر زخم های سکوتم
ای کاش می آمدی تو حتی اگر رفته بودم
ای کاش می گفتی با من از مستی و می گساری
آتش زدی بر وجودم ای کاش می شد بباری
هر وقت آتش گرفتم رفتی ای ابر بهاری
ای کاش بگذاری ببارم
چون ابر در دشت فراقت
آن گاه بشنوی آوازم
شاید که دهی وصالم
ای کاش می توانستم آن اشکهایی که از روی عاشقی می ریزی را با همین دستانم از روی گونه های نازنینت پاک کنم
صدای گریه هایت صدای است که در اعماق دلم می پیچد و دلم را به درد می آورد .
============================================
سلام.از همه دوستای خوبم که به من لطف کردن ممنونم:داداش خوبم کلبه احزان یامین عزیز،خط شکن آواره گل،آبجی معصومه جونم،پرستوی مهاجرمهربون، آسمان عزیز.صبا خانوم هم قرار بود روش فکر کنه که دیگه من آپ کردم!