توی سالن نشستم و دارم مجله میخونم.بابام میگه:هی!یادش بخیر ما هم یه روز اینجا بودیما...چقدر زود گذشت!سرم رو مییارم بالا و به تلویزیون نگاه میکنم.داره صحرای عرفات رو نشون میده.................دلم میگیره.به بابام نگاه میکنم و میگم:میشه برام از اونجا بگی؟
بابام هم شروع میکنه به تعریف کردن:
یادش بخیر،شب نهم ذی حجه بود و ما داشتیم به طرف صحرای عرفات حرکت میکردیم.وقتی که اونجا رسیدیم ،ما که خدمه بودیم شروع کردیم به کمک کردن و آوردن یخ و خلاصه کارای دیگه.بعد یه آهی کشید و گفت:درست بود که اونجا داشتم به زائرای خونهی خدا خدمت میکردیم ولی واقعا و از ته دل دوست داشتم جای یکی از این حاجیا باشم که میشستند پای منبر و همهی حرفای روحانیمون رو با دقت گوش میدادن اما ما که از بس خسته بودیم حال خودمون رو هم نمیفهمیدیم.مثلا یه دفعه داشتیم میوه می شستیم یکی از اون طرف داد می زد: فلانی!زود برو اعمالت رو انجام بده !بدو!بدو! اینجوری بودیما.خلاصه اون روز هم گذشت و از ظهر نهم ذی حجه تا غروب دعای عرفات رو خوندیم در حال خوندن دعا اشک ها بود که جاری می شد و دعاها و زمزمه ها بود که شنیده میشد و دل های بیقرار ابا عبدالله و اجابت دعا.....
بعد هم بار و بندیل رو جمع کردیم رفتیم طرف مشعر الحرام بعد از اون بود که رفتیم منی و خلاصه...
صدای بابام گرفته بود و دیگه بیشتر از این نمی تونست حرف بزنه.منم ترجیح دادم دیگه چیزی ازش نپرسم.اشک تو چشام جمع شده بود.مامانم که این وضع رو دید گفت: ایشاالله خودت هم می ری.من گفتم حالا کو تا اون موقع ؟...................
فقط دلم می خواد بگم:حاجیا!دست راستتون رو هم بذارین زیر سر ما!