سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
پنجره
معمولا دوست خوبی هستم و اگه شما خودتون بخواین می تونم براتون دوست خوبی باشم!
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 39
کل بازدید : 161083
کل یادداشتها ها : 74
خبر مایه

موسیقی


توی سالن نشستم و دارم مجله می‏خونم.بابام می‏گه:هی!یادش بخیر ما هم یه روز اینجا بودیما...چقدر زود گذشت!سرم رو می‏یارم بالا و به تلویزیون نگاه می‏کنم.داره صحرای عرفات رو نشون می‏ده.................دلم می‏گیره.به بابام نگاه می‏کنم و می‏گم:می‏شه برام از اونجا بگی؟
بابام هم شروع می‏کنه به تعریف کردن:
یادش بخیر،شب نهم ذی حجه بود و ما داشتیم به طرف صحرای عرفات حرکت می‏کردیم.وقتی که اونجا رسیدیم ،ما که خدمه بودیم شروع کردیم به کمک کردن و آوردن یخ و خلاصه کارای دیگه.بعد یه آهی کشید و گفت:درست بود که اونجا داشتم به زائرای خونه‏ی خدا خدمت می‏کردیم ولی واقعا و از ته دل دوست داشتم جای یکی از این حاجیا باشم که می‏شستند پای منبر و همه‏ی حرفای روحانیمون رو با دقت گوش می‏دادن اما ما که از بس خسته بودیم حال خودمون رو هم نمی‏فهمیدیم.مثلا یه دفعه داشتیم میوه می شستیم یکی از اون طرف داد می زد: فلانی!زود برو اعمالت رو انجام بده !بدو!بدو! اینجوری بودیما.خلاصه اون روز هم گذشت و از ظهر نهم ذی حجه تا غروب دعای عرفات رو خوندیم در حال خوندن دعا  اشک ها بود که جاری می شد و دعاها و زمزمه ها بود که شنیده می‏شد و دل های بیقرار ابا عبدالله و اجابت دعا.....
 بعد هم بار و بندیل رو جمع کردیم رفتیم طرف مشعر الحرام بعد از اون بود که رفتیم منی و خلاصه...
صدای بابام گرفته بود و دیگه بیشتر از این نمی تونست حرف بزنه.منم ترجیح دادم دیگه چیزی ازش نپرسم.اشک تو چشام جمع شده بود.مامانم که این وضع رو دید گفت: ایشاالله خودت هم می ری.من گفتم حالا کو تا اون موقع ؟...................
فقط دلم می خواد بگم:حاجیا!دست راستتون رو هم بذارین زیر سر ما!

      






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ