سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
پنجره
معمولا دوست خوبی هستم و اگه شما خودتون بخواین می تونم براتون دوست خوبی باشم!
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 31
کل بازدید : 161303
کل یادداشتها ها : 74
خبر مایه

موسیقی


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

یا لطیف

هر سال 28 صفر مادبزرگم نذری داره...امروز به فکرم افتاده بود ببینم چندم اسفند می شه...بین کوهی از کتاب و دفتر و برگه که روی میزم تلنبار شده بود دنبال تقویم جیبیم می گشتم که چشمم افتاد به یه کاغذ...با کنجکاوی برش داشتم و خوندمش.عکس جبهه ی جنگ بود... اصلا یادم نمی یومد از کجا آوردمش...چند لحظه ای که فکر کردم یادم اومد مال چی بود...یه ویژه نامه ی کوتاه که به مناسبت هفته ی بسیج  بهمون داده بودند...روزی که رفته بودیم یادواره ی شهیدی که متاسفانه و متاسفانه و متاسفانه اسمشون تو خاطرم نیست...و من حتی یه نیم نگاه هم بهش ننداخته بودم...

روش یه شعری نوشته بود که خیلی روم تاثیر گذاشت...این بود:

عشق یعنی استخوان و یک پلاک...سال ها تنهای تنها زیر خاک...

واقعا عشق یعنی همین...نه عشق های پوشالی امروزی...

پ.ن:برام دعا کنید بتونم برم شلمچه...خیلی دوست دارم...می گن هر کی بره اونجا وقتی بر می گرده دیگه اون آدم قبلی نیست...بلکه ما هم پامونو تو خاک اونجا بزاریم یه خورده درست بشیم...

پ.ن:من اگه یه روز تونستم اون قالبی که خودمم ازش خوشم بیاد درست کنم اسمم رو عوض می کنم!!!

پ.ن:زیادی حرف زدم...دعا یادتون نره.


  

یا لطیف

خیلی کلافه بودم...با عصبانیت سرم رو از روی کتاب بلند کردم...هیچی از کتاب جلوم نمی فهمیدم...نمی فهمیدم چم بود...یه نگاه به ساعت انداختم.شش و ده دقیقه بود...امشب هم به خاطر درس و کار زیاد مسجد نرفته بودم...صدایی میومد...بیشتر دقت کردم...بله!از بیرون صدای زیارت وارث می یومد.از جام بلند شدم و رفتم و پنجره رو باز کردم...آره.درست بود.صدا از مسجد ته خیابون بود...باد سردی که می وزید و صدای دلنشین زیارت وارث یه احساس قشنگی بهم داده بود...دیگه به سردی هوا توجه نمی کردم...پنجره رو تا آخر باز کردم و لب پنجره نشستم.سرم رو به قاب پنجره تکیه دادم...گوش کردم...گوش کردم و گوش کردم...و...اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم...اونقدر که سبک شدم...به سبکی یه پر...!

فکر کردم...به خودم...به کارام...به همه چی...

هوا سردتر شده بود...دیگه صدای زیارت وارث نمیومد.ولی من همینطور لب پنجره نشسته بودم...اشک هنوز آروم آروم روی گونه هام سر می خورد...و من فکر می کردم:چرا باید به خاطر یه درس و امتحان مسجد رفتن هر شبم رو تعطیل کنم...؟

خدایا...!


  

یا لطیف

از چند روز پیش تو فکر بودم که یه مطلب بنویسم و جور کنم واسه 22 بهمن که بذارم اینجا...نمی دونم چرا...اصلا نمی شد.آخر گفتم بیام اینجا بشینم هر چیزی که به فکرم اومد بنویسم.البته نه هر چرت و پرتی.چیزی که به درد بخور باشه...

خیلی دلم می خواد انقلاب رو یه جور قشنگ توصیف کنم...اما فکر می کنم.می بینم مگر انقلاب با اون همه گستردگی قابل توصیفه...اصلا انقلاب چی بود؟؟؟

 از اول از فریاد اعتراض شخصی به ظلم و جور آن زمان شروع شد...از فریاد روح خدا...و به دنبال اون هم فریاد های دیگری که از ته دل کشیده میشد...فریاد الله اکبر...انگار دیگه نمی تونستند تحمل کنند...عجب حال و هوایی بوده...و جوانه های عشق بوده که با خون شهدای انقلاب آرام آرام رو به آسمان خدا بالا می رفته...انقلاب ما تجلی عشق و ایثار انسان های آزاده و فداکار بود.نه انقلاب سیاسی و نه انقلاب کمونیستی و نه هیچ چیز دیگر...و همانطور که امام گفتند:((من به پشتوانه ی این ملت دولت تعیین می کنم!!))

اما ...چیز دیگری هم بود...امام زمان...امام زمان پشتیبان ملت ایران بودند...چه چیزی بالاتر از این...؟چه چیزی از این بالاتر برای پیروزی یک ملت آزاده...؟انقلاب ما انقلاب عشاق بود...انقلاب ما انفجار نور بود...

اللهم عجل لولیک الفرج...

--------------------------------

پ.ن:تبریک...!!!

پ.ن:با نوای وبلاگ آبجی طاهره خیلی حال کردم.واقعا قشنگ بود.پیشنهاد می کنم اگر گوش نکردین حتما یه سر به وبلاگشون بزنین بشنوین.


  

یا لطیف

دستم به نوشتن نمی ره این روزا...نمی دونم چرا...اصلا حسش نیست...امروزم بعد از کلی کلنجار رفتم با خودم و غلبه بر بی حوصلگی(!)اومدم یه چرت و پرتایی بنویسم...البته این که فایده نداره...باید از ته دل باشه...محض آپدیت بودن...شما به بزرگی خودتون ببخشین...

حال و هوای انقلاب داره این روزا...آی که چه کیفی داره.مخصوصا تلویزیون.

داداش خط شکن  می گن من کاملا دور تلویزیون رو خط کشیدم اما من می گم نمی شه هم...سخته...چیزای خشنگ خشنگ می ذاره...مخصوصا این روزا.رقص پرواز و نمی دونم چی چی و چی چی و...

و...دلم غش و ضعف می ره واسه فیلم های اون زمان که مال ورود امام خمینی به ایران بوده...جوونی آقای خامنه ای و ...بازو های گره خورده در هم دیگه واسه ورود امام و ...خود امام و...

خوبه...خوبه...

پ.ن:امروز کارنامه ی اعمالمون رو دادن...چه اوضاعی داشتیم...وضع همه خراب بود...با خودم فکر کردم:وای به روزی که اون دنیا بخوان کارنامه های اعمال آدما رو بدن...!

پ.ن:به نظر شما این قالب رو عوض کنم؟توش موندم...نظر بدین لطفا.

پ.ن:تازه دستم به نوشتن نمی رفت این همه حرف زدم.وای به روزی که...نمی دونم چرا این روزا اینقدر پر حرف شدم...خدا منو بکشه...

پ.ن:آخیش...دیگه سبک شدم...مثل اینکه واقعا باید می نوشتم... وبلاگ عجب چیز خوبیه ها(!)نه؟


  

‏یا لطیف

22 بهمن هم داره می‏آد...

امسال ماه محرم و ماه پیروزی انقلاب با هم برخورد کرده...البته روز 22 بهمن مصادف می شه با 3 صفر.جالبه!الان به جای اینکه بنویسم 22 بهمن نوشته بودم 22 محرم...خیلی عادت کردم به محرم...

وضع دبیرستان ما که خیلی خنده‏دار شده!از یه طرف دور تا دور رو پارچه ی مشکی و پلاکارد ((یا حسین)) نصب کردن؛از یه طرف دیگه جلوی در رو کردن پر از پارچه‏ها و پرچم‏های رنگارنگ و از همین زرق برق‏ها...
امروز هم که برای کمک کردن به معلم پرورشیمون برای نصب همین پرچم‏ها رفته بودیم،برامون از خاطرات انقلاب گفتن...جالب بود برام...
درباره‏ی حال و هوای اون روزاشون می‏گفتن برامون...
اینکه همش از شوق و ذوق اشک می ریختن...

عجب روزایی بوده...
خوش به حالشون...

---------------------------------------------------------

پ.ن:روزهای خوبیه این روزها...دعا کنید برام بتونم خوب استفاده کنم...

پ.ن:وای!امان از سرماخوردگی.یکی به دادم برسه!مُردم!

یا حق


  

یا لطیف

دلم هوای حرم آقا اما رضا رو کرده...

دلم تنگ شده برا صحنای پاک حرم آقا...

دلم تنگ شده برا صحن سقا خونه...برا یه نماز خوندن زیر ناودون طلا...

دلم تنگ شده برا زیرزمین حرم آقا...برا آرامشش...

دلم هوای یه نماز جماعت خوندن توی حرم آقا رو کرده...

دلم تنگ شده برا بوی خوب حرم آقا...

دلم تنگ شده برا ضریح قشنگ آقا...

من دلم برا همه چیه حرم آقام تنگ شده...حتی کبوتراش...!

پ.ن:آبجی رضوانم توی محرم پیش آقا امام رضا بوده...خوش به حالش...

پ.ن:دعا کنید منم بتونم برم...خیلی دلم تنگه

 


  

‏یا لطیف

باورم نمی‏شه...چقدر زود می‏گذره این روزا...!

هنوز تو فکر محرم پارسال بودم دیدم محرم امسال هم اومد!

هنوز تو گیر و دار عید پارسال بودم...2 ماه دیگه عیده!

شنبه نیومده جمعه می‏رسه...86 نیومده 87 می‏رسه...

یکدفعه چشمم رو باز می کنم می بینم دارم با عصا راه می رم!بعید نیست...

خلاصه...بد زود می‏گذره این روزگار...

و...این قافله‏ی عمر عجب می گذرد!

هنوز نشستیم...!پس کی می خوایم از جامون بلند شیم...؟تموم شد رفتا...!


  

‏‏شب آخر بود...شام غریبان...دلم حسابی گرفته‏بود فکرم حسابی مشغول شده‏بود.فکر می‏کردم:
ده روز گذشت...به همین زودی ده روز گذشت...هیئت ها بساطشون رو دارن کم کم جمع می‏کنند...مجالس حسینی در حسینیه‏ها تموم شد...دیگه از توی خیابون صدای زنجیر‏زنی نمی‏یاد...دیگه هر جا می‏ری صدای روضه به گوش نمی‏رسه...دیگه و دیگه و دیگه...
همون روز بود که سید انجوی یه حرفی زدن که دلم آروم گرفت...گفتند:((کی الان دلش گرفته؟کیه که از تموم شدن این ایام ناراحته؟کیه که...اون کسی که الان که محرمه داره خودش رو می‏کشه اما دیگه فکر و ذکر امام حسین رو از ذهن و دلش می کنه بیرون تا محرم سال دیگه...ما که دلمون نمی‏گیره.نه؟ما که همیشه آقا تو یادمونه؟))
خیلی چیزا یاد گرفتم از این حرفشون و مهم‏ترینش این بود که:اگر هیئت ها بساط سینه زنی و روضه رو تعطیل کردن،توی حسینیه‏ی دلت باید همیشه سینه زنی و روضه برا حسین باشه...
مگر نه که می‏گن:کل یوم عاشورا...

 

 

 

 

 

 


  

‏‍فکر می‏کنم...به آن روز فکر می‏کنم...به آن روز درصحرای سوزان کربلا...به آن روز که سنگ هم با دل سختش به حال حسین و یارانش خون گریه می‏کرد و آسمان...

فکر می‏کنم:چقدر سخت است که صحرا آنقدر داغ و تنور مانند باشد و خود تشنه و کودکان نیز...و به خاطر قطره‏ای آب در حالی که آب گوارا در مقابلت جاری است،با لب تشنه شهید شوی...

آه!چقدر سخت است که آرام آرام گهواره‏ی کودکی شش ماهه را تاب دهی و غنچه‏ی لب‏هایش که از شدت تشنگی آرام آرام باز و بسته می شود را نظاره گر باشی...و در آخر هم با لب تشنه او را راهی عرش کنند...ای خدا...!

چقدر سخت است که روی تلی از خاک بایستی و از آنجا داخل قتلگاه را بنگری و ببینی چگونه برادر را نیزه می‏زنند...روی زمین می‏افتد...سرش را از تن جدا می‏کنند...وای!

چقدر سخت است که آنقدر بابا را دوست داشته باشی اما مجبور باشی برای درد و دل با او تنها سرش را در دامن بگیری...

چقدر سخت است که علی اکبرت،عزیز شبیه به پیامبرت جلوی چشمانت نقش زمین شود...

و چقدر سخت است که ظهر،ذوالجناح را از دور ببینی اما سوار دریا دلش را نبینی...

آه!چقدر سخت است تحمل این همه مصیبت و دم نزدن...لعنت بر تو ای یزید...!


  

چند روز پیش یه جایی دیدم:((چرا کار شیعه ها شده گریه زاری؟چرا وقتی ولادته آقا امام حسینه اینقدر خوشحالی نمی کنن اما روز عاشوا...چرا دین شیعه ها شده دین گریه زاری...؟))یا اینکه:((چرا ما بین امام هامون فرق می ذاریم؟چرا برا یکی بیشتر گریه می کنیم و عزا و ماتم می گیریم و برای یکی کمتر...؟))چند روزی بود که خودم هم رفته بودم تو فکرش...افتاده بودم تو شک...که آیا واقعا کار ما غلطه...؟خیلی بهش فکر کردم اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم...تا اینکه دیروز که داشتم تلویزیون رو این کانال اون کانال می کردم،خیلی اتفاقی،توجهم جلب شد به بحث یه بنده خدا با یه حاج آقا(اسمشون تو خاطرم نیست)همین سوالا رو یکی ازشون به وسیله ی نامه پرسیده بود...ایشونم جواب دادن:
وقتی ما واسه عاشورا بیشتر عزاداری می کنیم تا واسه تولد، شادی.وقتی ما به عاشورا بیشتر توجه می کنیم تا...واسه اینه که:می خوایم فرهنگ عاشورا رو بیشتر رواج بدیم...فرهنگ عاشورا باید تا ابد زنده بمونه.....از اون موقع دیگه هیچ وقت به درستی کارمون شک نمی کنم...!

 

 

 الســــلام عــــلیـــک یــا ابــا عــــبــد الله

 

 

 


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ