سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
پنجره
معمولا دوست خوبی هستم و اگه شما خودتون بخواین می تونم براتون دوست خوبی باشم!
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 12
کل بازدید : 161133
کل یادداشتها ها : 74
خبر مایه

موسیقی


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

بسم الله

 توی تاکسی نشسته ام.راننده ی تاکسی یکریز حرف می زند و غر می زند.به مملکت.به دنیا.به تورم به کار به زندگی...و من فقط سرم را تکان می دهم.جوابی ندارم که بدهم.سر یک ایستگاه پیرزنی سرش را از پنجره بیرون می آورد و می گوید:شهرداری!راننده می گوید:هزار تومان!...پیرزن غر می زند:آن آقا هم که گفت هراز تومان...راننده پا را روی گاز می گذارد و به راهش ادامه می دهد.دوباره شروع به حرف زدن می کند.دارد مسخره می کند.با دقت تر گوش می دهم...می گوید:آقا؟کدام آقا؟آقا که مُرد...فردا هم سالگرد رحلتش است...موجی از خشم از درونم بالا می آید!تحمل می کنم!هیچ نمی گویم!ادامه می دهد:شاید هم منظورش آقای یک دست است!...دلم از این همه نا مهربانی می گیرد!دلم می خواهد خفه اش کنم...می گویم:یعنی شما از آقا فقط یک دست بودنشان را دریافت کردید؟واقعا در همین حد؟...فقط نگاهم می کند...چند دقیقه بعد دوباره ادامه می دهد...دیگر گوش نمی کنم...حوصله اش را ندارم.فقط می فهمم که دارد از وضع مملکت شکایت می کند...شاید می خواهد مسخره کردنش را توجیه کند...به هر حال دیگر توجهی نمی کنم.به مقصدم که می رسیم با سرعت کرایه را پرداخت می کنم و پیاده می شوم...به اطرافم نگاه می کنم.هنوز بیلبورد ها و پلاکارد های یک ماه پیش سفر رهبر را جمع نکرده اند...و خدا می داند که هر کدام از این ها چه هزینه های سر به فلک نهاده ای داشته و آیا خود آقا واقعا راضیست؟...کنار پیاده رو را که نگاه می کنم آه از نهادم بر می آید...فقر...فقر...فقر...دوباره به پلاکارد ها نگاه می کنم...آخر این همه نقش و عکس و طرح به کدام کار می آید...احتمالا برای قشنگی...و دوباره که فکر می کنم می بینم شاید بعضی ها حق دارند گله کنند...آخر همه ی این ها را از چشم رهبر می بیند!رابطه ی فقر و بیلبورد ها رابطه ی جالیست!...تلاش و کوشش بعضی ها را نشان می دهد!به همین سادگی!

پ.ن:و دولت مردان همچنان ادامه می دهند...دارند برای رفاه مردم تلاش می کنند!بله...بله...

پ.ن:عکس های نمایندگان مجلس که دیدنی هستند!خانم نماینده ژورنال لباس به دست گرفته و دارد ورق می زند!آقای نماینده هم یا خوابش برده،یا دارد با لپ تاپش ور می رود یا دارد با بغل دستی هایش عکس دسته جمعی می اندازد!

پ.ن:فقط کافیست یک روز در خیابان راه بروی و با دقت به اطراف نگاه کنی و به حرف های مردم گوش بدهی!آن وقت همه چیز دستگیرت می شود!

اللهم عجل لولیک الفرج...قیامتی هم هست...


  

یا لطیف...

ساعت 4:30 ،صبح است.ساعت زنگ می زند.به زور از جایم بلند می شوم.هنوز همه خوابند.

ساعت 5:30 ، است.مادر از خواب بیدار می شود.وضو می گیرد.نماز می خواند.پدر را از خواب بیدار می کند.

ساعت 6:00 ،پدر تازه از خواب بیدار شده!!!!

ساعت 6:30 ،از خانه بیرون می رویم.احساس عجیبی دارم.ذوق و شوق دارم!

ساعت 6:45 ،به دروازه قرآن می رسیم.بقیه را باید پیاده بریم.در راه پوستر و پرچم می گیریم.

ساعت 7:00 ،به در ورودی رسیده ایم.خیابان شلوغ است.بازرسی می شویم.وارد می شویم!...ورزشگاه هنوز جای خالی برای نشستن زیاد دارد!ما هم می نشینیم!

ساعت 7:15 ،به مادرم می گویم:به این زودی خسته شدم!چطور دو سه ساعت را اینجا بنشینم؟بعد با خودم فکر می کنم.همین سختی و انتظار است که لحظه ی دیدار را شیرین می کند!

ساعت 7:30،ساعت 8:00 ،ساعت 8:30 ،ساعت 9:00 ،ساعت 9:30 ،ساعت 10:00 ،ساعت...ساعت...خسته می شوم بس که به ساعت نگاه می کنم...

ساعت 10:30 مردم جیغ می زنند!بلند شده اند و ایستاده اند!بعضی زمزمه می کنند:آقا آمد...من با خودم می گویم:مگر می شود؟به این زودی؟؟؟شایعه است...دوباره سرجامان می نشینیم.در این مدت دائم در حال فریاد کشیدن هستیم!ای رهبر آزاده!آماده ایم آماده...آسید علی خوش اومدی!آسید علی!خوش اومدی!...ما همه سرباز توایم خامنه ای!گوش به فرمان توایم خامنه ای!...انرژی هستی ای!به جان ما بسته ای!...الله الله الله!الله الله الله!الله اکبر !جانم فدای یک لحظه،عمر تو رهبر...یک دفعه می بینم از یک طرف جمعیت به رویمان هجوم می آورند!به زور از زیر جمعیت بلند می شویم!چه خبر شده؟آقا آمد؟نخیر...الکی سرخوش ها...خفه مان کردید!

ساعت 11:00 ،دوباره می نشینیم.باز وضع همان است.هجوم جمعیت تمام شدنی نیست!مجبور می شویم بایستیم.همچنان شعار می دهیم!...

و اما...ساعت!...ساعت!...11:15 ،همه با هم جیغ می کشند!اشک می ریزند!هل می دهند!رهبرمان آمد! آ سید علی!خوش آمدی!آسید علی!خوش آمدی...

من اما نمی دانم چه شده که چند قطره اشک بیشتر نمی ریزم.گریه ام نمی گیرد!بیشتر سعی می کنم بخندم!

ساعت همینطور می گذرد...جمعیت همچنان در حال هجوم و اینور و آنور شدن است...همه خسته اند...گرم است...اما!وجود یکی آن بالا اجازه نمی دهد زیاد به این چیز ها فکر کنیم...صدایش را گوش می کنیم...به سختی به گوش می رسد!خانم ها زیاد سر و صدا می کنند...

کم کم جلو می روم...خیلی جلو می رم!آنجا فشار جمعیت بدتر است.اصلا مهم نیست...خدایا!چه چهره ی نورانی و قشنگی...دیگر حواسم به چیزی نیست.این که از مادرم دور شده ام و احتمالا جایی پشت سر من است...فقط نگاه می کنم...ساعت 12:00 ؟نمی دانم.احتمالا!

دیگر نمی دانم ساعت چند است.ناراحتم.آقا ورزشگاه را ترک می کنند...و راه برگشت را با خستگی و کوفتگی شدید طی می کنیم...

ساعت 2:00 ،به خانه می رسیم...از پوستر و پرچم هایم فقط یک دانه پوستر خمیده و له شده به جا مانده است...همان را هم نگه می دارم...خاطره انگیزی است...!

پ.ن:در حالی ساعت هفت آنجا بودیم که من می گفتم باید ساعت پنج آنجا باشیم.اما خودم چهار و نیم بیدار شدم...

پ.ن:فکر نکنم توضیح خوبی داده باشم...بهتر از این نتوانستم...

برای دیدن عکس ها اینجا کلیک کنید.


  

-وبلاگستان فارسی بستر مناسبی برای دخترهای فمینیست!!!...

-حلقه وبلاگی دخترهای فمینیست یکی از قدرتمندترین حلقه‌های وبلاگستان!!!...

-این روزها وبلاگستان فارسی شاهد یک موج وبلاگی است که توسط حلقه‌ وبلاگی دخترهای فمینیست براه افتاده است!!!...

واقعا خنده دار است!مضحک است!چه؟این که تو یک زن باشی و به عنوان یک زن خواهان حقوقت نباشی!اینکه حتی خودت هم به چشم یک کالا یا وسیله ای برای لذت مردان به خودت نگاه کنی!واقعا خنده دار و مضحک است!شاید هم کمی عجیب و تاسف بار...اینکه نخواهی برای خودت و وجودت ارزشی قائل باشی و وجودی آزاد داشته باشی!نه متعلق و آلوده به صدها و هزاران نفر...!اینکه همه چیزت را به پای یک لذت چند دقیقه ای تباه کنی!

آهای خانم فیمینیست یا نمی دانم هر اسم دیگری که برای خودت گذاشته ای!برای من که از بیرون تو را می بینم به شدت مسخره ای!چون آنقدر لحظات خصوصی زندگی ات برایت ناچیز و بی ارزش است که حاضری لحظه به لحظه ی کثیفش را ثبت کنی و جلوی هزاران چشم به نمایش بگذاری!

برایم مسخره ای چون تو وجود پاک یک زن را به گند کشیده ای و خود می دانی که داری در لجن زار دست و پا می زنی!...لجن زاری از حسرت وعقده های به جا مانده در دلت...!و همینطور بیشتر و بیشتر در آن فرو می روی!

به اطرافت بیشتر نگاه کن...وجود تو ناچیز است!ناچیز!...

چند نوشته :

اول مظلومه های عالم ما  ، وحشت می‏کنی ، سرنوشت‏های شوم !!؟؟ ، بوی گند رختخواب‌های پلاسیده‏ ،


  

یا لطیف...

دیروز و نه فقط دیروز،چند روز گذشته اعصابم واقعا به هم ریخته بود.می خواستم یک پست آتشین بنویسم و کلی فریاد بزنم،بد و بیراه بگویم،جیغ بزنم و خلاصه...دیروز!همین دیروز بود که می خواستم این پست را بنویسم...اما از آنجا که تنی چند از دوستان سفارش کردند که تو اعصابت را زیاد خرد نکن یک وقت سکته می کنی و از دست می روی پوزخندو استاد بنده هم به من گفتند که(تاکید می کنم!استاد بنده!)نکن!نساز!به این چیز ها گوش نکن...بیا چیز هایی بنویس که خوبند!نه آن هایی که بدند و...و ...و....و از آن جایی که من حرفشان را بسیار قبول دارم و عمرا اگر رد کنم(باز هم جای تاکید دارد!عمرا اگر رد کنم!)ننوشتم...تازه هم!عقیده ام هم به وسیله ی جناب استاد تغییر کرد!الان اعصابم بسیار آرام است...و می خواهم پستی مملو از آرامش بنویسم!

-------------------------------------------------

بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم که فاصله ی بین انسانیت و حیوانیت چقدر کم است!می دانید چطور می شود که به این چیز ها فکر می کنم؟مثلا امروز که بروم مدرسه دوستم را می بینم با حال خراب.می پرسم چه خبر است؟می گوید دیشب ساعت نه و نیم دو نفر موتور سوار می خواستند خفه ام کنند!یک نفر آمد پشتیبانی ام کند اشتباهی با چوب زد توی سر خودم!احتمالا تو هم الان داری می خندی!چون خودم هم همان موقع که شنیدم به خنده افتادم!بعد که به عمق مسئله فکرکردم دیدم نه...واقعا بحران است...آن وقت است که فکر می کنم رفتار حیوانی  زیاد یافت می شود!تو اینطور فکر نمی کنی؟

پی نوشت:این مطلب با آرامش تمام نوشته شده بود.گفتم که استاد و دیگران بدانند!منتها اگر تو با خواندنش روی ویبره رفته ای به من هیچ ربطی ندارد!پوزخندنه.جدی نگفتم.اگر هم روی ویبره رفته ای حتما لازم بوده که بروی...دعوایم نکن لطفا!قول می دهم بچه ی خوبی شوم!

-------------------------------------------------

حالا یک کم هم از زیبای های دنیا بگوییم که پستمان آرامشش بیشتر شود!تا بحال شیراز را دیده ای؟توی اردیبهشت ماه...وصف ناپذیر است...گل های رنگ به رنگ،هوای خوب،آسمان آبی...بلوار چمران سبز سبز....و مزار حافظ شیرازی هم گلباران...فروردین هم که کیف خودش را دارد...بوی بهار نارنج درخت ها که شاخه هایشان از تک و توک دیوار خانه های قدیمی سرک کشیده اند،آدم را مست می کنند...مخصوصا اگر باغ ارم هم بروی...آن وقت می فهی بوی بهار نارنج چه جادویی می کند...و چه کیفی می دهد که در کوچه باغ های قصر دشت قدم بزنی و شعر بخوانی....این ها را گفتم چون الان بیرون بودم و داشتم فکر می کردم که چقدر شیراز قشنگ است...دیدم بد نیست کمی پز شهرمان را اینجا هم بدهم!

و متنی را هم در کتاب گوهر خرد اثر جی پی واسوانی ،به تازگی خوانده ام که تو هم بخوانی بد نیست!

آیا می توانید عطر گل ها را استشمام کنید؟آیا نوازش نسیم را حس می کنید؟آیا می توانید ساعت ها به زمزمه ی برگ درختان گوش بسپارید؟البته که می توانید همه ی این کار ها را انجام دهید.اما مایل نیستید که وقت خود را به این امور جزئی اختصاص دهید.در حالی که پرداختن به همین امور ساده ذهن ما را از آرامش ولذتی سرشار می کند که هیچ یک از مادیات قادر به تامین آن ها نیستند.

آرامش...

پ.ن:به دستور استاد انشاالله یک پستم را هم به شهدای فارس اختصاص می دهم...می گویند:باور کنید فارس شما هم شهید همت زیاد دارد...!


  

یا لطیف...

-گاهی وقتا آدم حس می کنه غریبه...نه!چی دارم می گم!آدم احساس می کنه همه باهاش قهرن!چی می گن؟آهان!زمین و زمون بهش دهن کجی می کنن...گاهی وقتا می شه که آدم حرف کم می یاره برا گفتن،با اینکه دلش پره و حرفای زیادی برا گفتن داره...گاهی وقتا اصلا آدم حس نداره...می شه مثل یه تیکه سنگ...نمی دونم الان منم همین احساسو دارم یا نه!فقط می دونم گاهی وقتا می شه آدم احساس می کنه خدا باهاش قهره...شهدا باهاش قهرن...آقا...هر چی صدا می زنه جواب نمی یاد...آدم از خودش بدش می یاد...آدم دلش می خواد بمیره!

-نه!کی گفته خدا با کسی قهر می کنه...یا شهدا و آقا امام زمان...؟قهر می کنن؟آره؟آره؟تو بگو!یه کم فکر کن!ببین!اصلا از حرفت خوشم نیومد!یعنی چی که آدم دلش می خواد بمیره...اون آدم که تو باشی بیخود می کنه!عزیز دل!امیدوار باش!اگه صدا می کنی و جواب نمی یاد بدون اشکال از خودته...دقیقا خودت!دیگه نشنوما!

-نه تو رو خدا!اینطوری نگو!ببین!می دونی چیه؟اصلا من نماز خوندن بلد نیستم!

-ها؟!!!

-گفتم نماز خوندن بلد نیستم!

-جدا؟

-آره!به خاطر همینم می خوام بمیرم!

-آهان!من به تو می گم مشکل از خودته...خودم یادت می دم!هیچ اشکالی نداره!این چیزا مردن نداره...سعی کن!یه آیه ای از قرآن داریم که می گه:هر کس یک وجب به سوی من آید یک گام به سوی او خواهم رفت و هر کس گامی به سوی من آید دو گام به سویش برخواهم داشتو هر کس آهسته به سویم آید شتابان به جانبش خواهم رفت.

اشک تو چشاش حلقه زده بود...

-مینا!کمکم می کنی!؟؟

-برو تا بریم!تا آخرش باهاتم!

---------------------------------------------

این بود یه قسمتی از صحبت من و ...فلانی!

حالا اون شده آدم حسابی و ما هنوز موندیم...موقع نماز خوندن فقط آدم دوست داره بهش زل بزنه...صورتش نورانی شده...انگاری خودمم واقعا دارم فکر می کنم خدا باهام قهره...شرمندم...خیلی زیاد!

 


  

یا لطیف...

((خسته شدم از بس تست زدم...333 تا تست!از دست اینا...کشتنمون...آموزش پرورشو می گم!‍))

استراحت هم لازم داشتم خب...بلند شدم رادیو رو روشن کردم.آخه موقع اذون بود...همینطور که نشسته بودم به اذون گوش می کردم به خیلی چیزا فکر کردم...اینکه چرا ما اینطوری شدیم؟چرا دیگه...؟؟؟آقامون هنوز نیومده و ما اینقدر بیخیال ...من که می گم ما بیخیالیم شاید شما بگین کی گفته؟مگر این همه منتظر رو نمی بینی که برا ظهور آقا اشک می ریزن!این همه سر و صدا می کنن؟-از بین اینایی که شما می بینید به نظرتون چند تاشون منتظر واقعی اند؟واقعا چند تاشون؟وظیفه ی یک منتظر فقط این نیست که دائم گریه کنه و بزنه تو سرش خودش و بگه یاسیدی...یا ابا صالح...العجل...بیا.البته این ذکر ها و نجواها هم برا خودش صفایی داره اما یک منتظر وظایف دیگه ای هم داره...زمینه سازی برا ظهور...آقا سرباز می خواد!دقت که بکنیم قشنگ می فهمیم که زمینه برا ظهور اصلا وجود نداره...با این وضع دنیا!------داشتیم با یه نفر در مورد دعای عهد صحبت می کردیم...در اومد به من گفت:می دونی؟خیلی سخته!فکر کن چهل تا صبح بلند شی دعای عهد رو بخونی.که اگرم از ته قلبت نبود سرباز آقا نمی شی!بعدم زد زیر خنده!به خیال اینکه حرفش خیلی با مزه بوده!خودش گفت و خودش خندید!منم خندیدم... اما از روی تاسف...نمی دونم!شاید خودم هم همینطوری باشم!به هر حال تاسف خوردم....-------

اما بازم می گم:خسته شدیم!خسته شدیم!هر جمعه می رسه و باز هم...یار نمی رسه...

----------------------------------------

بعد از گذشت حدودا یک ماه بد جور دلم هوای جمکران رو کرده...هوای اون چاه خوشبو...و تصویر نامه هایی که داخل سیاهی ناپدید شدند هنوز جلوی چشممه...واقعا مسجد جمکران صفایی داره!عشق داره!اما من...منه غافل!رفتم اونجا و هنوز هیچ تغییری نکردم!خوش به حال اونایی که می رن و وقتی برمی گردن دیگه اون قبلی نیستن...هی...چی بگم...!

پ.ن:درد و دل بود!شایدم کارای خودمو توصیف کردم!به کسی بر نخوره!اما خودتون هم می دونید که تو جامعه زیاده این روزا...

اللهم عجل لولیک الفرج...

 


  

یا لطیف

خواستم بنویسم...خواستم بنویسم برای پیامبر،از ولادت پیامبر و از خیلی چیزهای دیگر.اما یکهو چندین ضدحال با حال و بی حال با هم خوردم که اصلا دیگر نای نوشتن نبود!...هیچی!همین!می خواستم بگویم خیلی مشکل ها ممکن است پیش بیاید که طرف نتواند یک روز پستی را در وبلاگش به مناسبت تولد پیامبر بگذارد...اما این دیگر دلیل بر این نیست که آن بیچاره اصلا عین خیالش نبوده یا پناه بر خدا،زبانم لال، پیامبرش را دوست ندارد یا چمی دانم بقیه چیزهایی که می گویند!گرامی داشتن ولادت پیامبر تنها در زدن یک پست روی وبلاگ نیست.خیلی کارهای دیگر هم می توان انجام داد که یکی از آن ها هم همان است.و فقط هم مختص روز تولد نیست.برای همیشه!

پی نوشت مربوطه:خواستم بگویم که بعدا مردم هی راه به راه نیایند و بروند و بنویسند:آو!مگر تو بچه مسلمان شیعه نیستی!نباید یک پست خشک و خالی می نوشتی و تبریکی می گفتی؟آقا شاید سیستم طرف صبحش بهم ریخت و عصرش دیگر ...اِم...عصر رو دیگر نمی توان در ملا عام گفت که چه شد!حالا عصرش هم یه طوری شد دیگه !آن وقت ...هه هه...!بس است دیگر!زیادی شد!

--------------------------------------------------------------

امروز ظهر در حالت جو گیری ظهر گاهی به سرم زد که کمد آلبوم ها را کاملا به هم ریخته و زیر و رو کنم و نگاهی به آلبوم عکس های جبهه ی پدر بیندازم!و یک چیز جالب:پدر جان را هم مجبور کردم که یادی از دوران جبهه اش بکند و کلی هم از کم سن و سال بودن و نی قلیان بودن خودش بخندد!حالا چند تا از این عکس ها را هم می گذرام که ملت شریف و شاید هم کمی مشتاق(!)نظاره کنند:

پدر جان بنده و عده ای رزمنده ی دیگر زمانی که در یگان دریایی بودند!

باز هم پدر بنده در میان جمعی از رفقا و رزمندگان!!!!

و این...این هم پدرم در کنار شهید ابولفتح زارعی پور...

پی نوشت:دیدید چقدر من فعالم!دیدید!تمام عکس ها را نگاه کردم و این ها را انتخاب کردم!...هی...

----------------------------------------------

این هم از این!چیز جالب توجه دیگری ندارم که در این پست بنمایم!

همین بود!


  

یا لطیف

یه وقتایی می طلبه آدم همش غمناک باشه...توی پست دو تا مونده به آخر گفتم که الان هیچ مشکلی ندارم...(به کمک دوست عزیزم...)اما اون غم هنوز تو دلم مونده...اما این غم دلیل این نیست که الان افسردم!غم هم جنبه های مختلف داره!

می گن وقتی آدم دلش بی قراره نمی تونه خوشحال باشه...هرچی هم زورکی بخواد لبخند بزنه...

میدونین؟دلم این روزا بی قراره...نمی دونم بی قرار از چی و شاید هم دقیقا می دونم بی قرار از چی...دیشب زنگ زدم به موبایل یکی از بچه های وبلاگی که الان اردوی از بلاگ تا پلاکه.گفت خیلی خیلی به یادم بوده و دعام کرده...همون موقع از ذهنم رد شد:صد در صد دعاش گرفته...وقتی اینو به خودش گفتم بهم گفت:تو که دلت پیش شهداست.وقتی هم من اینجا یادتو بکنم حسابی سفارشی می شی!اصلا ناراحت این نباش که نتونستی بیای...و از نتایج دعای اون عزیز:این روزا خیلی بیشتر دلم بی قراره واسه شهدا و آقامون و صد البته اون بالایی که جای خود دارد...و یه غمی از دلم بیرون نمی ره...ترجیح می دم این غم باشه...خیلی باهاش راحتم...

____________________________

دیروز عصر داشتم دفتر اول و چهارم و هشتم لخته های دل سید انجوی رو می خوندم.یه خاطره از دوران جبهه بود...رفیق شفیقشون موقع پر کشیدن(عبور از راه شهادت)دم آخری یه نگاه به این سید میندازه...یه برق خاصی داشته و بعد...پرواز!خدایا!از این نگاهای آخر نصیب ما هم بکن!

____________________________

تا حالا دقت کردین اشکی که برا شهدا ریخته می شه چقدر حس و حال می ده؟از ته دله ها!یه دفعه آدمو از این رو به اون رو می کنه...هر از چند گاهی این اشک ریخته بشه دیگه آدمو می بره به اون اوجش!!!(تجربه کردم)

____________________________

چند روزیه که به نتیجه رسیدم:زندگی زیباست...با خدا زیباتر!البته اینو همیشه می دونستم.نه این که تازه فهمیده باشم...این چند روز بیشتر دارم حسش می کنم!

پ.ن:بعضی وقتا یه طوری می شه آدم خدا رو بیشتر احساس می کنه...اونوقت زندگی خیلی زیباتر می شه!پس می گم:زندگی زیباست...با خدا زیباتر!

________________________

و حرف آخر:چرا آقامون نمی یاد؟!...اللهم عجل لولیک الفرج...


  

یا لطیف

صداشو شنیدم...آروم بود.ولی تا اعماق روحم نفوذ کرد...صدای قلبم بود.شکست.به همین راحتی...با یه تلنگر کوچیک ولی بزرگ...شاید اونقدر کوچیک که از نظر همه خنده آور باشه شایدم اونقدر بزرگ که راحت قلبم رو دو نیم کرد...

نمی دونم چی شد؟خیلی زود همه چی اتفاق افتاد...

---------------------

محکم زد...سنگو می گم...محکم زد...اینجوری لااقل خیالش راحت بود که چه دردی کشیدم...

همیشه همه چیز رو ساده می گرفتم...اما این دفعه نشد...هرکاریش می کنم قلب دو نیم شده به هم وصل نمی شه...آخه ضربه کاری بود...چند نفر با هم هم زمان...چی کشیدم...؟درد و دل کردم...سبک شدم...اما ...اما...اما...

دارم موج منفی وارد می کنم.

ولی واقعا نیاز داشتم...

کسی هست که بتونه قلب منو التیام بده...؟

بهتره دیگه ادامه ندم.

یا حق


  

یا لطیف

امروز تو دفتر ایستاده بودم و داشتم لیست اسم بچه های شلمچه رو پاکنویس می کردم که در کمال ناباوری مسئول ثبت نام خیلی ناگهانی گفت:((مینا یه نفر کم داشتیم اسم تو رو نوشتم.))ماتم برده بود.گفتم:((یه بار دیگه لطفا؟))دوباره حرفشو تکرار کرد.خندیدم گفتم:(( برو بابا حال و حوصله ی شوخی ندارم.می دونی که چمه...؟))اونم برگشت گفت:((به من چه.باور نکن.سواد که داری.بیا اسمتو اینجا بخون...فقط هزینه ی اردو مونده.))اون لحظه یه دفعه یه حس خاصی بهم دست داد...گفتم که...یه ذره امید داشتم هنوز...و حالا دیدم بی دلیل نبوده...خلاصه انقدر توی سر و کله ی خودم زدم و این امتحان و اون امتحان رو لغو کردم و ساعت کلاسام رو عوض کردم تا آخر جور شد...بلاخره جور شد!یکی از دوستام می گفت:((بچه انقدر شلوغ بازی در نیار...اگه قسمتت باشه بری خدا خودش می دونه چیکار کنه...))و من این موضوع رو هم به راحتی حس کردم...

اما حالا...نمی دونم چجوری از خجالت خدا در بیام...همه ی اشک ها و دعاهام رو جواب داد...چند بار هم اومدم ناشکری کنم زود جلوی خودم رو گرفتم.(خدا رو شکر)

و اما حالا چیزی که از خدا می خوام اینه:کمکم کنه که لایق این همه محبت خالصانش باشم...

پ.ن:از جمعه می ریم تا طرفای یکشنبه دوشنبه.کمه اما همینم خودش خوبه...وقتی به کوتاه بودن مدتش اعتراض کردم بهم گفتن خوشی زده زیر دلت؟همینم برو خدا رو شکر کن...

پ.ن:اربعین حسینی هم نزدیکه...

 


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ