بسم الله
تنها چیزی که بعد از نه روز باعث شد کمی مغز مبارکمان را به کار بندازیم و پستی روی وبلاگ جاری کنیم دعوت جناب منطقه ممنوعه بود...به هر حال خدا خیرشان دهد که رغبتی در ما برای نوشتن ایجاد کردند!این امتحانات اعصاب ما را به شدت متشنج و پاره پوره می کنند!اول که از سر جلسه ی امتحان می آیی بیرون غلطت فقط بیست و پنج صدم است .بعدا تبدیل می شود به پنج شش نمره ناقابل...چه دارم می گویم...بحث عوض شد...آهان...داشتم می گفتم دعوت شدیم به یک موج فاطمی خواهرانه!قرار شده روز تولد حضرت علی اکبر هم برادرانه شود!موضوع موجمان هم هست: 1)بررسی الگو گیری از خانوم فاطمه زهرا(س) 2)نقد فاطمی وبلاگ
1)همیشه،چه الان و چه وقتی که تازه میخواستیم به قولی به سن تکلیف برسیم و تازه چادر بهمان می دادند و نمی دانستیم که چگونه سر کنیم الگو گیری از حضرت فاطمه را به عنوان یک زن به تمام معنا از همه ی جهات به ما گوشزد می کردند.آنقدر زیاد که دیگر برای ما به صورت ارزشی در آمده.اما ملاک فقط شنیدن و گوش کردن نیست.عمل هم مهم است.خیلی وقت ها ما آنقدر از شخصیت روحانی حضرت زهرا دور می شویم که الگو گیری از ایشان برایمان تقریبا غیر ممکن نشان می دهد.با گفتن این حرف ها که حضرت زهرا کجا و من کجا...اما همان تلاش هم برای فاطمی زندگی کردن خود آنقدر اراده می خواهد که خیلی ها ندارند...آن زهرایی که همه بارها می دیدند که پدر جلوی پایش بلند می شد و هر وقت از در خانه اش میگذشت می ایستاد و سلام می کرد و بعد می رفت...همان زهرایی که در فرزند داری و شوهر داری و رابطه با معبودش نمونه بود...او زن نمونه بود و گوشه ای از زندگیش آنقدر برای ما نکته های با ارزش دارد که به عنوان یک انسان جایز الخطا می توانیم زندگی خود را با آنان بسازیم...پی نوشت:دعا کنید لااقل لیاقت همین چادری که از حضرت فاطمه داریم را داشته باشیم...
2)در مورد نقد فاطمی وبلاگ بهتر می توانم بگویم آنقدر کوتاهی کردم که شرمنده هستم...مطمئنا پرداختن به حضرت زهرا فقط مخصوص ایام فاطمیه نیست و نام مبارک ایشان باید در تمامی مطالب وبلاگ تجلی کند...بارها شده که با خودم تصمیم گرفتم کوتاهی را کنار بگذارم اما...نقد فاطمی وبلاگم برای من نتیجه ای تلخ داشت.اما خودش باعث شد که بیشتر مراقب باشم و بیشتر سعی کنم...
دعوتی های موج: تهانی // آغاز راه // دالان بهشت // دم مسیحایی // در هوای دوست // نوشته های یک ناظم // دستنوشته های یک کج و معوج 18 ساله // لعل سلسبیل
یا لطیف...
آخرین باری که می خواستم برم مناطق عملیاتی به فکرم افتاده بود که اونو هم با خودم ببرم...هیچ فکر نمی کردم که قبول کنه...اما...زد و قبول کرد.
موقع رفتن،داخل اتوبوس بهش گفتم: چادرتو سرت کن.گفت:من که چادر نیاوردم!!!چادر اضافه ی خودمو بهش دادم و گفتم:پس اینو بپوش!حاضر نمی شد...آخر سر بهش گفتم:دلت می یاد اولین باری که می خوای بری مهمونی شهدا بدون چادر باشی؟این چادر افتخار مادرمونه...حیفه اگه نپوشی...دیگه خود دانی!...از همون موقع دیدم رفت تو حال خودش...
شلمچه که رسیدیم یه نگاه قشنگی بهم انداخت و گفت:می خوام چادر بپوشم!چادر رو آوردم و کردم سرش.خیلی بهش می یومد...از اتوبوس که پیاده شدیم با یه نگاه همه اطرافو دور زد.آروم آروم رفت و نشست روی اون خاک ها...سرش رو گذاشت روی زانو هاش و دیگه هیچ صدایی ازش در نیومد.
وقتمون کم بود و باید می رفتیم.مسئول کاروان داشت بچه ها را صدا می کرد و جمع و جور می کرد.اما اون انگار نه اگار که چیزی میشنوه.رفتم وبلندش کردم و گفتم:دیگه بسه.باید بریم.چادرش سر تا پا خاکی شده بود و اشک روی گونه هاش روون...خواستم چادرشو بتکونم که گفت:نه!...نکن!این خاک بوی حضرت زهرا می ده...اصلا می خوام مثل خانووم چادرم خاکی باشه...از تغییر ناگهانیش ماتم برده بود...هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر پاک باشه...
***
تو راه برگشت بودیم.شب بود.همه خوابیده بودند.از تکون خوردناش فهمیدم که بیداره و خوابش نمی بره...انگار اونم فهمیده بود که من بیدارم.
_مینا!...
_هوم؟...
_دلم نمی خواد از اینجا بریم...
_خب نمی ریم!همین الان از پنجره می پریم بیرون بعدش هم همین جا خیمه می زنیم!چطوره؟...
_دیوونه!مثلا خواستم باهات درد و دل کنم!
_خب.باشه.بگو میشنوم!...
_روز اول رو یادته؟شلمچه...
_بله...خب؟
_یه چیزی می گم نخندی ها ولی من اون روز با خود حضرت زهرا حرف زدم...بهم گفت چادر خیلی بهت می یاد...بعد هم بغلم کرد...بوی خوبی می داد...می گفت قشنگی یک زن به حجابشه.به نجابتش.همیشه پرچم منو بالا نگه دار...با همین چادر...یادت باشه افتخار من عشقم بود و چادر خاکی...
تصور اینکه چقدر راحت خانوم رو تو خیالش مجسم کرده بود و اون گفتگوی خیالیش داغونم می کرد...دیگه حرفی نداشتم که بزنم...چادرشو گرفتم و بو کردم...بوی خوبی می داد...بوی گل یاس...
-------------------------------------
پ.ن:همه دور و اطرافمون دارن آدم می شن...یکی با یه نماز...یکی با یه چادر...یکی با دیدن عکس راضیه،شهیده کانون رهپویان...همه آدم شدند و من،باز جا موندم...
و باز هم ، الهی به امید تو...
یا لطیف...
باز دوباره دلم هوای آلبومم را کرده است...همان که دانه های تسبیح سبزم را که بعد از پاره شدنش دلم حسابی شکست به ترتیب رویش چسباندم و بار دیگر شد تسبیح...همان که داخلش را پر از عکس شهید همت کرده ام...همان که داخلش از فکه و طلائیه و دو کوهه نوشته ام...همان که بسیاری شب ها تا صبح باز بود و همدرد شب زنده داری ام...دوباره دلم هوای آن آلبوم قدیمی را کرده است...دلم هوای جنوب و پا گذاشتن در آن خاک ها را کرده است...دلم هوای چادر خاکی کرده است...دلم هوای خیمه گاه ابولفضل العباس کرده است... پادگان... شرهانی...دهلاویه...آلبوم را باز می کنم...به عکس شهید همت خیره می شوم...یادم می آید که قرار بود نامه ای بنویسم...به شهدا...صفحه ی جدید آلبوم را باز می کنم...و شروع می کنم...:
سلام!سلام...سلامم را دریاب...برای تو میفرستمش...و دلم هم همراه سلامم به سوی تو پرواز می کند...آخر می دانی؟دلم گنجشک شده و به هوای تو،به سوی تو پر می زند...گاهی از دست خودش می شکند...گاهی گریه اش می گیرد،از دلتنگی تو...گاهی احساس آرامش می کند،آن زمانی که احساس می کند به تو نزدیک است...گاهی اوج می گیرد...گاهی سقوط می کند...اما پرواز می کند...به سوی تو...تویی که جانت را در دستانت گذاشتی و به بهای رسیدن به او فروختی...به چه ارزانی آن را فروختی...زیرا قیمت آن بالایی برایت بیشتر از این ها بود...جان دیگر چه بود پیش چشم تو؟!...دلم به سوی تو پرواز می کند...تویی که سراسر نوری...نور ایمان و یقین و دلم می خواهد که خود را آکنده از نور وجود تو کند...تو زنده ای...تو اینجایی...و دلم مدت هاست که به هوای تو پر می کشد...پس دلم را هم دریاب!...دریاب مگر نه می شکند...گریه می کند...منحرف می شود...کمکش کن...تو زنده ای!مرا دریاب!شهید من!مرا دریاب!...
یا لطیف...
بعضی وقت ها آدم آنقدر درگیر و دار زندگی،کار،درس،رفاقت و رقابت و ...غرق می شود که محیط اطرافش را خوب نمی بیند.سرعت تصاویری که روی مردمک چشمانش می نشیند روی دور تند می افتد و بدون درک و تامل و بی هیچ حسی نسبت به آن ها از کنارشان می گذرد.همه چیز مثل هوای اطراف،آسفالت خیابانی که هر روز،پایمان را بر رویش می گذاریم،نوشته های کج و معوج روی دیوار های آجری،مناظر یکنواخت مسیر خانه و ...عادی می شود.آنقدر عادی که چشممان دیگر آن ها را نمی بیند.انگار که اصلا وجود ندارند.اما اگر میان شلوغی و ازدحام لحظه های پرشتاب عمرمان،وقتی پیدا کنیم و ذهنمان را فارغ از هر دغدغه ای آزاد بگیریم،آن وقت به کشف های تازه ای می رسیم.روی مسائلی دقیق میشویم که همیشه بوده اند و هرگز فرصت فکر کردن به آن ها را نداشته ایم.
******************
اوتوبوس شلوغ است و لبالب پر.جای سوزن انداختن نیست.هوا گرم است و حتی پنجره های نیمه باز هم نمی توانند حالمان را جا بیاورند.با این حال خوشحالیم که جایی برای نشستن داریم.وگرنه مسیری به آن طول و درازی آن هم سر پا در بیداد گرمای مرداد ماه،ترافیک شلوغ بزرگراه...به آدمهایی که کنارمان ایستاده اند نگاه می کنیم.در آن شلوغی احتمالا چهره ی رنجور و تکیده ی پیرمرد یا پیرزنی را می بینیم که میله آهنی را محکم چسبیده است و عرق از سر و رویش می بارد.فشار جمعیت اذیتش می کند و نفسش تنگ می شود...سر هر پیچ تعادلش به هم می خورد و روی دیگران می افتد.نگاه او از پشت عینک ته استکانی اش خسته است.رویمان را بر می گردانیم و به خیابان و منظره هایش نگاه می کنیم.خوشحالیم که جایی برای نشستن داریم!...
******************
باران مثل آب شیلنگ از آسمان می بارد.برقی تا میانه ی خیابان را روشن می کند و به دنبالش صدای رعد شیشه ها را می لرزاند.دختر زیر چتر آبی رنگش احساس خوبی دارد.داخل ایستگاه اوتوبوس ایستاده و به فضای سبز رو به رویش خیره مانده.آن جا که درختان کاج و بلوط سر به آسمان بلند کرده اند و قطرات پاک و زلال باران از سر و روی برگ هایشان می چکد.همیشه عاشق باران و هوای ابری پاییز بود و دلش پر می زد برای قدم زدن در خیابان های خیس از باران.اتوبوس با صدایی بلند جلوی پایش ترمز می کند.می خواهد چترش را ببندد و سوار شود که صدایی از پشت سرش می گوید:((خانم!شما را به خدا سریع تر...خیس آب شدیم...))به عقب بر می گردد.زنی چادر به سر با کودکی تنگ در آغوش،زیر بارش بی وقفه ی باران ایستاده و قطرات آب از سر و رویش می چکد...دسته ی چتر در دست دختر می خشکد!...
******************
کمی دقیق شویم...چیز های زیادی اطراف ما هستند...
یا لطیف...
خواندم:
نمازمان که تمام شد،دست همدیگر را گرفتیم و بلند بلند دعای وحدت خواندیم.صدایمان توی راهرو می پیچید.نگهبان دریچه سلول را باز کرد((ساکت باشد!))گوش نکردیم.دوباره داد زد((ساکت))بقیه اگر سر و صدا می کردند،می ریختند توی سلول و کتکشان می زدند.با ما نمی دانست چه کار کند،عاجز شده بود.می گفت:((شما اسیر ما نیستین.ما اینجا اسیر شما شده ایم.))
دوست داشتمش...خیلی زیاد...شب عاشورا توی کانون رهپویان وصال بهم دادنش...این متن بالایی رو می گم...
-----------------------------------------
دلتنگ نوشت من:هیچکی به جز تو عقده ی دل منو نمی دونه آقام...هیچکی به جز تو هم نمی تونه عقده ی دل منو آروم کنه...
پی نوشت:شاید دلتنگ نوشت تو هم باشه...هر چی باشه این روزا خیلیا دلتنگیشون اینه...
-----------------------------------------
یک حسرت:رسم عاشقی را تا به حال باید فهمیده باشی...حتما فهمیدی...((و بنگر که عشق تنها رسالت حسین (ع)و زینب (س) است...)) و اونا که حسین حسین گویان رفتند،رسالتشون شد عشق...در راه دوست...رسم عاشقی همینه...هست؟
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...
----------------------------------------
یکی به من می گفت:چه منظره ی قشنگی از پنجره ی اتاقت پیداس...از اینجا می شه فهمید:زندگی زیباست...خیلی زیبا...و من گفتم:زندگی زیباست اما شهادت زیباتر...و تو بگو:حسین حسین شعار ماست...شهادت افتخار ماست...هر چی بلند تر...
بگو...حتما بگو...
یا حسین و یا علی رو هم محکم بگو...یا علی گفتیم و ...
گفتیم و...
حالا حالا...!
علی یارتون!
یا لطیف...
با خوشحالی وارد شد...
می گفت:دارم می رم جنوب!مناطق عملیاتی...یه طوری هستم!اصلا نمی دونم اونجا چجوریه...تا حالا نرفتم!به نظر تو...
می گفت:می خوام وقتی رفتم اونجا اونقدر با شهدا درد و دل بکنم و گریه کنم که سبک شم...
می گفت:به نظر تو شهادت یعنی چی...شهید یعنی چی...؟اونجا اینو می فهمم؟
می گفت:یه چفیه با یک پلاک خریدم که اونجا با خاک شهدا متبرکش کنم که وقتی برگشتم همیشه منو به یاد همون خاک بندازه...
می گفت:من خیلی تعجب کردم که شهدا چجوری قبول کردن منو اونجا راه بدن...بعدشم گریه می کرد...
چفیه و پلاکشو گذاشته بود رو میزش،جلو چشم...آخر سری که می خواست بره،
می گفت:من اینا رو نمی برم...اگه من اونجا آدم نشدم نمی خوام این دو هم به آتیش من بسوزند...
و رفت...با عجله...قرآن و کاسه ی آب رو برداشتم و دنبالش دویدم!تا وسطای کوچه هم دنبالش رفتم.اما اون دیگه رفته بود...چفیه و پلاک رو هم نبرده بود...
چند روز بعد خبر رسید که یه اتوبوس راهیان نور تو آتیش سوخته...نمی دونم از اتوبوس و مسافراش چیزی مونده بود یا نه،اما از اون برا من یه چفیه و پلاک مونده بود که،بوی عشق می داد...بوی شهادت...
شب اومده بود تو خوابم...یه لبخند قشنگ رو لبش بود...
می گفت:دیدی آخرش فهمیدم شهادت یعنی چی؟یعنی با عشق مردن!با عشق مردن و پرواز کردن به سوی خدا...
شاید معنی ای که اون از شهادت فهمیده بود این بود...اما مهم این بود که شهدا بهش یاد دادن که چجوری پرواز کنه...
شهدا زنده اند...شهدا زنده اند...شهدا زنده اند...
-------------------------------------------
پی نوشت اجباری:یه وقتایی این چیزا که از ذهنم میگذره فکر می کنم مادر یه شهید چیکار می کنه با یه استخوان یا یک پلاک...یا با هیچ!
پی نوشت:حتما برید این پستو بخونید...چفیه ی سردم...روی شونه ی گرمش.مال وبلاگ کوثر عزیزم هست...تاثیر داره...خیلی زیاد...شاید رو منم تاثیر گذاشته و باعث شده پستم مثل اون بشه.شده؟نمی دونم!به هر حال...(و این پست همون چیزی بود که باعث شد فکر کنم یه مادر شهید چیکار می کنه با...)
یا لطیف...
چند رو پیش توسط سارا و بعدش نور الهدی به یه موج وبلاگی دعوت شدم.فکر کنم دیگه همه بدونن چیه.لازم به توضیح نیست...نامه ای به برادرم مسیح...منبعش هم اینجا بود...
___________________________________
خیلی سخت است...خیلی...نامه نوشتن برای تو...این روزها درد و دل های زیادی را با تو دیده ام.اما هیچ کدام مثل آن چیزی نیست که دوست دارم به تو بگویم...از پیروانت شکایت کنم؟نه!نمی خواهم...از خودمان شکوه کنم؟نه!این را هم دوست ندارم!شاید باید آن ظلم و جور هایی که در حق اسلاممان و پیامبرمان شده است را برایت بازگو کنم.اما نه.این هم آن چیزی نیست که می خواهم...دوست دارم با تو درد و دل کنم...خیلی ساده و صمیمی...می خواهم هر آنچه که دوست دارم تو بدانی و بقیه بدانند را بدون پروا به قلم بیاورم...نمی خواهم مثل پیروانت غلو کنم و بگویم تو پسر خدا هستی که خوب می دانم اینگونه نیست...مگر نه اینکه او نه از کسی متولد شده و نه کسی را متولد کرده...اما می خواهم تو هم صحبتم باشی...مانند پیامبرم...مگر نه اینکه تو برادر او هستی... هستی...و همراه با امام زمانمان ظهور می کنی.نمی دانم چه دلیلی است برای کشیدن کاریکاتور های توهین آمیز برای چنین شخصیت بزرگی یا به آتش کشیدن و پاره کردن چنین کتاب مقدسی!شاید نادانی و نا آگاهی و غفلت.اما خوب می دانم که ما شیعیان و آن ها که پیروان دین مسیحیت هستند اصلا وظیفه مان را در غیاب تو و پیامبر و امام زمانمان به درستی انجام نداده ایم...و چقدر تو و پیامبر زجر می کشید از ماها...چقدر سخت است تحمل این همه...راستی!قرار بود هم صحبتم باشی...پس می خواهم چیز دیگری را هم بدون پروا بگویم.خوب می دانم که نه ما و نه مسیحیان راه کامل و درستی را برای شناخت تو و پیامبران نپیموده ایم.اما از تو می خواهم که در این راه کمکمان کنی و حالا که ما قدمی را برای ایستادگی در مقابل توهینات برداشته ایم تو هم یاورمان باشی تا دفعه ی بعد به جای نوشتن نامه های شکوه آمیز به مقابله و جلوگیری از ظلم و بی عدالتی بپردازیم...البته می دانم که تو در این راه یاورمان هستی ولی دلم می خواست خودم هم این را گفته باشم...و تو هر چه هست از دل من می خوانی...بدون اینکه نیاز به نوشتن باشد...پس ادامه اش را نمی نویسم تا خودت از دلم بخوانی...هم صحبت خوب من!برای جواب دادن به نامه ام آدرس پستی سر راستی هست!قلبم!همینجا!پیش تو!منتظرت هستم!
___________________________________
می دانم که همه خودشان می دانند که هر که این پست را خواند به این موج زیبا دعوت است...اما من هم به رسم موج سواری این ها را دعوت به نوشتن می کنم:
محسن،قافله شهدا//یاس کبود//گمگشته،به دنبال خویشتن خویش//فاطمه،پیاده تا عرش//محمد،نگاهم برای تو//رضوان،خلوت من//محمد رضا میری،تصویری از هنر مردم//parvaz،پرواز//کوثر،دالان بهشت//م.ع،رویش//
یا لطیف...
تقویم را نگاه می کنم.امروز 9 فروردین است!3 روز دیگر...3 روز دیگر به تولد مانده است...مانده ام چطور تولدت را بگیرم؟چطور...؟چه کنم؟می شود چشم هایم را فرش زیر پایت کنم تا قدم بر آن ها بگذاری...و نور همان چشمان را شمع تولدت کنم!و کیک تولدت را شیرینی وجودت در دلم کنم!سه روز دیگر...چه روز قشنگی است!تولد تو...و من به جای اینکه خوشحال باشم دائم دارم روضه گوش می کنم و اشک می ریزم...از بس که غریب آمدی و غریب رفتی...
حاج ابراهیم!حاج ابراهیم همت!با توام...آن قدر در دلم جا باز کرده ای که تو صدایت می کنم...آری!12 فروردین، 53 سال پیش...در همچین روزی تو پا به این دنیا گذاشتی...و چقدر با شکوه بوده لحظه ی ورود تو...چقدر زیبا و دیدنی بوده آن لحظه...آن لحظه ای که تمام ملکوتیان به مناسبت ورودت جشن گرفتند...
حاج همت!سردار من!ما به داشتن حتی نام و یاد تو افتخار می کنیم...تو و امثال تو بودید که اسلام را زنده نگه داشتید!و امروز فقط با نام و یادت انس گرفته ایم...و سیره ات!سیره ی شهدا...
و برای بار آخر!شهید حاج محمد ابراهیم همت!تولدت مبارک!
------------------------------------------------
شهید آوینی:من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حــاج همـــت در درونم گم شود این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است.
-------------------------------------------------------------
پ.ن:نمی شود فقط چند خطی از دل نوشت و ماجرا را تمام کرد!ماجرایی را در مورد شهید همت پیدا کرده ام که می توانید از اینجا دانلودش کنید و بخوانید و درس بگیرید!
پ.ن:فکر کنم بهترین تولد را زمانی می توانیم برای ایشان بگیریم که رونده ی راهشان باشیم...همین!
یا لطیف...
این روزها همه از عید می نویسند...از جنوب...از خاطرات...
من هم می نویسم...لحظه ی تحویل سال را در شاهچراغ بودم...و احساس نزدیکی خاصی به همه داشتم...به یاد همه بودم و به یاد همه اشک ریختم و خواندم یا مقلب القلوب و الابصار را...خواندم دعای توسل را و خواندم یا سیدنا و مولانا انا توجهنا و استشفعنا را...و دلم را همانجا جا گذاشتم و آمدم...همان دل بی قرار را...
اما... دلم چند تکه شده است...تکه ای از آن هم در جنوب جا مانده است...تکه ای پیش غریب الغربا...ضامن آهو...و نمی دانم چه کنم...
بهتر است بگذارم چند تکه بماند...شاید اینگونه بهتر باشد...
-------------------------------------------------------
رضوان عزیزم چند روز پیش منو دعوت کرد به موج سواری با احادیث!با اینکه دیر شده اما خب.اجابت می کنم:
-روزگار دنیا روز عمل است نه حساب و قیامت روز حساب است نه عمل.امام علی(علیه السلام)
پس بیشتر مواظب رفتارمون باشیم!هو شاهد و ناظر!
-هر وقت مردم به گناه تازه ای آلوده شوند،خداوند آن ها را به بلای تازه ای دچار می نماید.امام رضا(علیه السلام)
پس یادمون باشه این خودمون هستیم که باعث به وجود آمدن بلاها می شیم!
-آن ها که بدون شناخت امام زمانشان از دنیا بروند،در حقیقت به مرگ زمان جاهلیت در کفر و گمراهی از دنیا رفته اند.پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)
اللهم عجل لولیک الفرج!
-کسی که از دنیا به پاداش آخرت روی آورد ،از چیزی بی مقدار به امری ارزشمند روی آورده است.امام سجاد(علیه السلام)
---------------------------------------------
از سر دلتنگی:آسمان سربی رنگ...من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ...می پرد مرغ نگاهم تا اوج...وای باران پر مرغان نگاهم را شست...وای باران باران!شیشه ی پنجره را باران شست...از دل کوچکم اما چه کسی نقش تو را خواهد شست...؟*
*:به محض اینکه این شعر رو برام فرستادند به هر کسی دم دستم بود اس ام اس کردم!خیلی قشنگه!عاشقش شدم!
--------------------------------------------------------
امروز پنجره ی من یک ساله شد!یک سال گذشت!به همین زودی!یادش بخیر.پارسال بود که با چه ذوق و شوقی اینجا رو ساختم!و اسمش رو انتخاب کردم...
باز کن پنجره را!من تورا خواهم برد.به سر رود خروشان حیات.آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز.بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز!
پنجره ی من!تولدت مبارک!
--------------------------------------------------------
امسال می خوام سالمو یه طور دیگه شروع کنم...دعام کنید...
--------------------------------------------------------
حرف آخر:ما خاک پای شهدا...