سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
پنجره
معمولا دوست خوبی هستم و اگه شما خودتون بخواین می تونم براتون دوست خوبی باشم!
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 58
کل بازدید : 163449
کل یادداشتها ها : 74
خبر مایه

موسیقی


یا لطیف...

ساعت 4:30 ،صبح است.ساعت زنگ می زند.به زور از جایم بلند می شوم.هنوز همه خوابند.

ساعت 5:30 ، است.مادر از خواب بیدار می شود.وضو می گیرد.نماز می خواند.پدر را از خواب بیدار می کند.

ساعت 6:00 ،پدر تازه از خواب بیدار شده!!!!

ساعت 6:30 ،از خانه بیرون می رویم.احساس عجیبی دارم.ذوق و شوق دارم!

ساعت 6:45 ،به دروازه قرآن می رسیم.بقیه را باید پیاده بریم.در راه پوستر و پرچم می گیریم.

ساعت 7:00 ،به در ورودی رسیده ایم.خیابان شلوغ است.بازرسی می شویم.وارد می شویم!...ورزشگاه هنوز جای خالی برای نشستن زیاد دارد!ما هم می نشینیم!

ساعت 7:15 ،به مادرم می گویم:به این زودی خسته شدم!چطور دو سه ساعت را اینجا بنشینم؟بعد با خودم فکر می کنم.همین سختی و انتظار است که لحظه ی دیدار را شیرین می کند!

ساعت 7:30،ساعت 8:00 ،ساعت 8:30 ،ساعت 9:00 ،ساعت 9:30 ،ساعت 10:00 ،ساعت...ساعت...خسته می شوم بس که به ساعت نگاه می کنم...

ساعت 10:30 مردم جیغ می زنند!بلند شده اند و ایستاده اند!بعضی زمزمه می کنند:آقا آمد...من با خودم می گویم:مگر می شود؟به این زودی؟؟؟شایعه است...دوباره سرجامان می نشینیم.در این مدت دائم در حال فریاد کشیدن هستیم!ای رهبر آزاده!آماده ایم آماده...آسید علی خوش اومدی!آسید علی!خوش اومدی!...ما همه سرباز توایم خامنه ای!گوش به فرمان توایم خامنه ای!...انرژی هستی ای!به جان ما بسته ای!...الله الله الله!الله الله الله!الله اکبر !جانم فدای یک لحظه،عمر تو رهبر...یک دفعه می بینم از یک طرف جمعیت به رویمان هجوم می آورند!به زور از زیر جمعیت بلند می شویم!چه خبر شده؟آقا آمد؟نخیر...الکی سرخوش ها...خفه مان کردید!

ساعت 11:00 ،دوباره می نشینیم.باز وضع همان است.هجوم جمعیت تمام شدنی نیست!مجبور می شویم بایستیم.همچنان شعار می دهیم!...

و اما...ساعت!...ساعت!...11:15 ،همه با هم جیغ می کشند!اشک می ریزند!هل می دهند!رهبرمان آمد! آ سید علی!خوش آمدی!آسید علی!خوش آمدی...

من اما نمی دانم چه شده که چند قطره اشک بیشتر نمی ریزم.گریه ام نمی گیرد!بیشتر سعی می کنم بخندم!

ساعت همینطور می گذرد...جمعیت همچنان در حال هجوم و اینور و آنور شدن است...همه خسته اند...گرم است...اما!وجود یکی آن بالا اجازه نمی دهد زیاد به این چیز ها فکر کنیم...صدایش را گوش می کنیم...به سختی به گوش می رسد!خانم ها زیاد سر و صدا می کنند...

کم کم جلو می روم...خیلی جلو می رم!آنجا فشار جمعیت بدتر است.اصلا مهم نیست...خدایا!چه چهره ی نورانی و قشنگی...دیگر حواسم به چیزی نیست.این که از مادرم دور شده ام و احتمالا جایی پشت سر من است...فقط نگاه می کنم...ساعت 12:00 ؟نمی دانم.احتمالا!

دیگر نمی دانم ساعت چند است.ناراحتم.آقا ورزشگاه را ترک می کنند...و راه برگشت را با خستگی و کوفتگی شدید طی می کنیم...

ساعت 2:00 ،به خانه می رسیم...از پوستر و پرچم هایم فقط یک دانه پوستر خمیده و له شده به جا مانده است...همان را هم نگه می دارم...خاطره انگیزی است...!

پ.ن:در حالی ساعت هفت آنجا بودیم که من می گفتم باید ساعت پنج آنجا باشیم.اما خودم چهار و نیم بیدار شدم...

پ.ن:فکر نکنم توضیح خوبی داده باشم...بهتر از این نتوانستم...

برای دیدن عکس ها اینجا کلیک کنید.






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ