یا لطیف...
-گاهی وقتا آدم حس می کنه غریبه...نه!چی دارم می گم!آدم احساس می کنه همه باهاش قهرن!چی می گن؟آهان!زمین و زمون بهش دهن کجی می کنن...گاهی وقتا می شه که آدم حرف کم می یاره برا گفتن،با اینکه دلش پره و حرفای زیادی برا گفتن داره...گاهی وقتا اصلا آدم حس نداره...می شه مثل یه تیکه سنگ...نمی دونم الان منم همین احساسو دارم یا نه!فقط می دونم گاهی وقتا می شه آدم احساس می کنه خدا باهاش قهره...شهدا باهاش قهرن...آقا...هر چی صدا می زنه جواب نمی یاد...آدم از خودش بدش می یاد...آدم دلش می خواد بمیره!
-نه!کی گفته خدا با کسی قهر می کنه...یا شهدا و آقا امام زمان...؟قهر می کنن؟آره؟آره؟تو بگو!یه کم فکر کن!ببین!اصلا از حرفت خوشم نیومد!یعنی چی که آدم دلش می خواد بمیره...اون آدم که تو باشی بیخود می کنه!عزیز دل!امیدوار باش!اگه صدا می کنی و جواب نمی یاد بدون اشکال از خودته...دقیقا خودت!دیگه نشنوما!
-نه تو رو خدا!اینطوری نگو!ببین!می دونی چیه؟اصلا من نماز خوندن بلد نیستم!
-ها؟!!!
-گفتم نماز خوندن بلد نیستم!
-جدا؟
-آره!به خاطر همینم می خوام بمیرم!
-آهان!من به تو می گم مشکل از خودته...خودم یادت می دم!هیچ اشکالی نداره!این چیزا مردن نداره...سعی کن!یه آیه ای از قرآن داریم که می گه:هر کس یک وجب به سوی من آید یک گام به سوی او خواهم رفت و هر کس گامی به سوی من آید دو گام به سویش برخواهم داشتو هر کس آهسته به سویم آید شتابان به جانبش خواهم رفت.
اشک تو چشاش حلقه زده بود...
-مینا!کمکم می کنی!؟؟
-برو تا بریم!تا آخرش باهاتم!
---------------------------------------------
این بود یه قسمتی از صحبت من و ...فلانی!
حالا اون شده آدم حسابی و ما هنوز موندیم...موقع نماز خوندن فقط آدم دوست داره بهش زل بزنه...صورتش نورانی شده...انگاری خودمم واقعا دارم فکر می کنم خدا باهام قهره...شرمندم...خیلی زیاد!