یا لطیف...
تقویم را نگاه می کنم.امروز 9 فروردین است!3 روز دیگر...3 روز دیگر به تولد مانده است...مانده ام چطور تولدت را بگیرم؟چطور...؟چه کنم؟می شود چشم هایم را فرش زیر پایت کنم تا قدم بر آن ها بگذاری...و نور همان چشمان را شمع تولدت کنم!و کیک تولدت را شیرینی وجودت در دلم کنم!سه روز دیگر...چه روز قشنگی است!تولد تو...و من به جای اینکه خوشحال باشم دائم دارم روضه گوش می کنم و اشک می ریزم...از بس که غریب آمدی و غریب رفتی...
حاج ابراهیم!حاج ابراهیم همت!با توام...آن قدر در دلم جا باز کرده ای که تو صدایت می کنم...آری!12 فروردین، 53 سال پیش...در همچین روزی تو پا به این دنیا گذاشتی...و چقدر با شکوه بوده لحظه ی ورود تو...چقدر زیبا و دیدنی بوده آن لحظه...آن لحظه ای که تمام ملکوتیان به مناسبت ورودت جشن گرفتند...
حاج همت!سردار من!ما به داشتن حتی نام و یاد تو افتخار می کنیم...تو و امثال تو بودید که اسلام را زنده نگه داشتید!و امروز فقط با نام و یادت انس گرفته ایم...و سیره ات!سیره ی شهدا...
و برای بار آخر!شهید حاج محمد ابراهیم همت!تولدت مبارک!
------------------------------------------------
شهید آوینی:من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حــاج همـــت در درونم گم شود این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است.
-------------------------------------------------------------
پ.ن:نمی شود فقط چند خطی از دل نوشت و ماجرا را تمام کرد!ماجرایی را در مورد شهید همت پیدا کرده ام که می توانید از اینجا دانلودش کنید و بخوانید و درس بگیرید!
پ.ن:فکر کنم بهترین تولد را زمانی می توانیم برای ایشان بگیریم که رونده ی راهشان باشیم...همین!