یا لطیف
چند مدتی بود که دلم از همه ی عالم و آدم گرفته بود.احساس می کردم هر کسی که دور و برم هست به نحوی قصد داره منو اذیت کنه....از این دنیا بیزار بودم.با از دست دادن عزیزی بیزار تر هم شدم.این دنیا را پوچ و بیهوده می دیدم...نمی دونستم چه می کنم.فقط به ظاهر لبخندی روی لب داشتم.تا همین دیشب...!
همین دیشب بود که جمله ی عزیزی در عین سادگی خیلی بر من تاثیر گذاشت...شاید بارها و بارها اون جمله و اون حرف رو شنیده بودم.اما نمی دونم چی درش بود که اینقدر تغییرم داد...((صبور باش...خدا با توئه...))دیدید چقدر ساده بود...اما من اینو با تمام وجودم حس کردم!وقتی به دور و برم نگاه کردم دیدم آره!خدا با منه!و من برای مدتی کور شده بودم و نمی دیدم...!به قول دوست عزیز م.ع(وبلاگ رویش) Godisnowhere را هم می توان God is no where خواند هم God is now here بستگی به نگرش انسان داره...
پ.ن:همینجا از اون عزیزی که منو از بی حوصلگی هام جدا کرد ممنونم...شاید اصلا خودش نمی دونه که با اون جمله ی ساده چه تاثیری بر من گذاشت...احساس می کنم چون خودش هم منو درک می کرد این حرفش انقدر روی من تاثیر گذاشت...نمی دونم.
پ.ن:از این به بعد دوباره مثل قبل وبلاگم رو با اشتیاق به روز می کنم...
پ.ن:واقعا خدارو شکر می کنم که توی دنیا دوستایی مثل شما ها دارم...(پست قبلی)واقعا دوست خوب نعمته...