فکر میکنم...به آن روز فکر میکنم...به آن روز درصحرای سوزان کربلا...به آن روز که سنگ هم با دل سختش به حال حسین و یارانش خون گریه میکرد و آسمان...
فکر میکنم:چقدر سخت است که صحرا آنقدر داغ و تنور مانند باشد و خود تشنه و کودکان نیز...و به خاطر قطرهای آب در حالی که آب گوارا در مقابلت جاری است،با لب تشنه شهید شوی...
آه!چقدر سخت است که آرام آرام گهوارهی کودکی شش ماهه را تاب دهی و غنچهی لبهایش که از شدت تشنگی آرام آرام باز و بسته می شود را نظاره گر باشی...و در آخر هم با لب تشنه او را راهی عرش کنند...ای خدا...!
چقدر سخت است که روی تلی از خاک بایستی و از آنجا داخل قتلگاه را بنگری و ببینی چگونه برادر را نیزه میزنند...روی زمین میافتد...سرش را از تن جدا میکنند...وای!
چقدر سخت است که آنقدر بابا را دوست داشته باشی اما مجبور باشی برای درد و دل با او تنها سرش را در دامن بگیری...
چقدر سخت است که علی اکبرت،عزیز شبیه به پیامبرت جلوی چشمانت نقش زمین شود...
و چقدر سخت است که ظهر،ذوالجناح را از دور ببینی اما سوار دریا دلش را نبینی...
آه!چقدر سخت است تحمل این همه مصیبت و دم نزدن...لعنت بر تو ای یزید...!