من از فاصلهای دور فریاد میزنم،
از صدها فرسخ تنهایی،
از گذشتهها و خاطرههای بینشان
جایی که تابوت خنده بر شانههای گریه به گورستان فراموشی میرود.
و سایهی سکوت...
تمام دلم را پوشانده است...
دیشب دلم می گفت،صبح خواهی آمد،حتما!
صدای قدمهایت میآید.
با قدمهایت نفس میکشم.
((تو خواهی آمد))
این را نفسهایم میگویند!
تک تک سلولهای ذهنم تو را صدا میزنند.
تو خواهی آمد.
من میدانم
که تو در راهی...
---------------------------------------------------------
پ.ن.1:پ.ن های زیر هیچ ربطی به مطلب بالا ندارند!
پ.ن.2:امروزه بعضی افراد دارند یک شیطانیهایی در پارسیبلاگ انجام میدهند که امیدوارم سرشان توی لولهی بخاری برود و دیگر بیرون نیاید تا از دفعه ی بعد همچین اعمال مزخرفی انجام ندهند.
پ.ن.3:همگی با هم برای شفای مریضان دعا میکنیم!
پ.ن.4:از آبجی اسماء هم میخواهیم که خاطر خود را به خاطر این گونه افراد مشوش نکنند!
پ.ن.5:کلبه احزان هم به بنده گفته بودند که رنگ نوشتههامان را کمی روشنتر کنیم که متاسفانه ما اقدام به انجام این کار ننمودیم.
پ.ن.6: فکر کنم امروز روز دحو الارض هم بود.روزه گرفتین؟