دلم که می گیرد از تو می نویسم.از تو که همیشه در سکوتی.ولی من این سکوت را دوست دارم.چون خوب می دانم ترانه های بی کلام همه تراوش سکوتند.مهم این است که تو گوش می دهی و تمام حرف های مرا می شنوی.
با یک لحظه سکوت تو تمام حرف های انسان های بزرگ دنیا به گوشم می رسد.
بچه که بودم همیشه با خودم فکر می کردم تو هم گریه می کنی؟تو هم می خندی؟تو هم دلت می گیرد؟نکند باران اشک های توست؟پاک کردنش چه سخت بود این همه اشک!...
تو هم دلگیر و دلتنگ می شوی و دلت از ما می گیرد؟حق هم داری.
راستی یادش بخیر !کودکی را می گویم.خوب می دانم تو بیشتر از همه کودکی هایم را به یاد داری چون آن زمان ها بیشتر از حالا به تو فکر می کردم.
آن وقت ها بیشتر می فهمیدم که :((زیر باران باید رفت...))
حالا زیر یک سقفم،همیشه!
دلم کمتر برای آسمان تنگ می شود.می بینی؟دنیاست دیگر.
راستی خسته هم می شوی؟از ما،از این دنیایی که عجیب عجبیب است.
من دیگر قلبم چه رنگی است!شاید الان دیگر سرخ است.مثل قلب بقیه آدم ها!ولی آن زمان ها آبی بود،به رنگ آسمان تو...
یادت هست بچه که بودم،چقدر تو را در قلبم داشتم؟اکنون نیز تو را به اندازه همان روز ها داشته باشم بس است.
دلم برایت تنگ شده است.آیا تو هم دلت برای کسی تنگ می شود؟برای روز هایی که رفته اند،چطور؟دلتنگی تو چه رنگی است؟...
ببین!حرف هایم رنگ آن روز ها را گرفته؛صادقانه و بی ریا!
وای!نگاه کن!باران!باران می آید.عجب بارانی!
ب.ب-مجله سروش