سلام.امروز داشتم یه داستانی رو می خوندم خیلی ازش خوشم اومد گفتم بذارمش اینجا شما هم بخونیدش.
============================================
روزی پدر خانواده ای بسیار ثروتمند پسرش را با خود به روستایی برد تا به او نشان دهد که مردم فقیر چگونه زندگی میکنند.آن ها چند روزی را در مزرعه خانواده ای که تصور می کردند فقیرند گذراندند.در بازگشت پدر از پسر پرسید:
((چگونه سفری داشتی؟))
((پر بار پدر)).
((دیدی که مردمم فقیر چگونه زندگی می کنند؟))
((بله)).
((پس به من بگو چه در این سفر یاد گرفتی؟))
((دیدم ما یک سگ داریم و آن ها چهار تا.استخر ما فقط تا وسط باغچه کشیده شده و جوی خانه آن ها انتهایی ندارد.ما در باغچه مان فانوس داریم و آن ها در شب ستاره ها را.ایوان خانه ما مشرف به حیاط جلویی است وآن ها سر تا سر افق را دارند.ما فقط تکه زمینی برای زندگی داریم و آن ها مرتع هایی دارند که تا چشم کار می کند ادامه دارند.ما مستخدمانی داریم که خدمتمان را می کنند و آن ها به دیگران خدمت می کنند.ما غذامان را می خریم ولی آن ها غذاشان را می کارند.ما دورمان را دیواری کشیده ایم تا محافظتمان کند و آن ها دوستانی دارند که محافظتشان می کنند.))
زبان پدر بند آمد.
((متشکرم پدر که نشانم دادای ما چه اندازه فقیریم.))
قدر همه چیز هایی را که دارید بدانید.بخصوص دوستانتان را
===========================================
این هم کل داستان بود. امیدوارم استفاده کرده باشید.