پسرک چند بار به شیشه ماشین زد.آرام اما مشتاق.مرد نگاهش را به خیابان دوخته بود و متوجه ضربه های پیاپی پسرک نبود.قطره های باران از موهای پسرک سر می خورد و صورتش را شیار می زد.اما مرد شیشه را محکم بسته بود و حاضر نبود حتی برای لحظه ای آن را پایین بکشد.
خیابان خلوت بود و خیس از باران.غیر از مرد کس دیگری پشت چراغ قرمز نبود.پسرک باز به شیشه کوبید این بار مرد سرش را برگرداند.نیم نگاهی به پسرک کرد و باز بی تفاوت به نقطه ای خیالی و نامعلوم در فضا خیره شد.پسرک باز هم به شیشه زد .مرد دستش را روی دکمه فشار داد شیشه نرم و بی صدا پایین آمد.مرد اسکناس سبزی را به طرف پسرک دراز کرد.پسرک بی آنکه به اسکناس نگاه کند هیجان زده پرسید:آقا شما می دانید خدا کیست؟!
مرد دمغ شد.اسکناس را روی آسفالت خیس خیابان پرت کرد و گفت:برو بچه جان! همین است که می بینی!و باز به اسکناس اشاره کرد.
با اکراه شیشه را بالا داد و بی اعتنا به سبز شدن چراغ همچنان پشت چراغ قرمزی که نبود ایستاد.پسرک به سمت پیاده رو رفت در حالی که اسکناس زیر قطرات درشت باران خیس می خورد.
***********
روز بعد هوا آفتابی شده بود.پسرک آرام و بی صدا کنار پیاده رو خوابیده بود و برای خرج کفن و دفنش تنها یک اسکناس سبز مچاله کنارش افتاده بود!
م.سروش نوجوان-ع.پژوهی