می شناختمش.نگاهش. خیلی آشنا بود.
چطور این همه مدت فراموشش کرده بودم؟!
آخرین باری که او را دیدم به یادم آمد.من اشک می ریختم و نمی خواستم از او جدا شوم.
او با همه مهرانی اش وجودم راگرم کرد:
-باز همدیگر را خواهیم دید.در روز موعود!
چرا قرارمان را فراموش کرده بودم؟چقدر از او دور شده بودم؟چرا در این مدت سراغی از او نگرفته بودم؟
لطافت و عظمت صدایش سراپایم را در بر گرفت:
-بنده من! از دنیا چه با خودت آورده ای؟
سرم را به زیر انداختم.بغضی تلخ راه گلویم را بسته بود.کاش آب می شدم و در زمین فرو می رفتم.
============================
چشمانم را که باز کرم در اتاقم بودم.پنجره باز بود و نسیمی خنک صورتم را نوازش می داد.
و صدای اذان روحم را...
هنوز نفس می کشیدم.هنوز روز موعود نرسیده بود.چه خوب!چه خوب که هنوز فرصت جبران داشتم!
م.سروش نوجوان-ف.ا