یا لطیف
دلم را پرواز می دهم...دلم را پرواز می دهم با کاروان راهیان دیار عشق...دیار عشق.آن دیاری که از خون جان نثارانش لاله از خاک سر برآورده و عشق...آن را به هر اندازه که بخواهی می یابی...عشقی از جنس ذکر یا زهرا و الله اکبر...عشقی از جنس افتادن بر خاک و آرام بر روی خاک آرمیدن...دلم را پرواز می دهم با آن راهیان و مانند پرنده ای سبکبال راهیش می کنم...و می برمش به منزلگاه آرام و پاک آن شهیدانی که روزی به خاطر من و تو جنگیدند و رفتند و بر این خاک آرام گرفتند...آن عاشقان خدا !
-----------------------------
ای شهیدان!دلی بس هوایی دارم...دلی که با هیچ چیز آرام نمی گیرد...جز وصال شما...می فرستمش به زیارت شما تا کمی آرام بگیرد این دل دیوانهی عاشق!باشد که عاشق تر و دیوانه تر شود...
-----------------------------
و شما راهیان دیار عشق...قسمت کوچکی از کربلای جبهه هاتان را با ما هم تقسیم کنید...آنگونه که با خواندن نوشته ها و شنیدن توصیف هایتان،دل بیشتراوج بگیرد.و بماند در آن منزلگاه و نیاید دیگر...
----------------------------
کوه پرسید ز رود/زیر این سقف کبود/راز ماندن در چیست؟/
گفت:در رفتن من/کوه پرسید: و من؟/گفت در ماندن تو!/
بلبلی گفت :و من؟/خنده ای کرد و گفت:در غزلخوانی تو.../
آه از آن آبادی/که در آن کوه رَوَد/رود مرداب شود.../
و در آن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد و نخواند دیگر!/من و تو بلبل و کوه و رودیم!/
راز ماندن جز در خواندن من ماندن تو رفتن یاران سفر کردهی مان نیست.بدان!/ "ابولفضل سپهر"
--------------------------
پ.ن:این شعرو بارها و بارها برا خودم می خونم و به معنیش فکر می کنم...زیباست...راز ماندن...!
پ.ن:راهیان دیار عشق!ما رو هم دعا کنید...خیلی محتاج دعاییم!
یا حق
یا لطیف
چند مدتی بود که دلم از همه ی عالم و آدم گرفته بود.احساس می کردم هر کسی که دور و برم هست به نحوی قصد داره منو اذیت کنه....از این دنیا بیزار بودم.با از دست دادن عزیزی بیزار تر هم شدم.این دنیا را پوچ و بیهوده می دیدم...نمی دونستم چه می کنم.فقط به ظاهر لبخندی روی لب داشتم.تا همین دیشب...!
همین دیشب بود که جمله ی عزیزی در عین سادگی خیلی بر من تاثیر گذاشت...شاید بارها و بارها اون جمله و اون حرف رو شنیده بودم.اما نمی دونم چی درش بود که اینقدر تغییرم داد...((صبور باش...خدا با توئه...))دیدید چقدر ساده بود...اما من اینو با تمام وجودم حس کردم!وقتی به دور و برم نگاه کردم دیدم آره!خدا با منه!و من برای مدتی کور شده بودم و نمی دیدم...!به قول دوست عزیز م.ع(وبلاگ رویش) Godisnowhere را هم می توان God is no where خواند هم God is now here بستگی به نگرش انسان داره...
پ.ن:همینجا از اون عزیزی که منو از بی حوصلگی هام جدا کرد ممنونم...شاید اصلا خودش نمی دونه که با اون جمله ی ساده چه تاثیری بر من گذاشت...احساس می کنم چون خودش هم منو درک می کرد این حرفش انقدر روی من تاثیر گذاشت...نمی دونم.
پ.ن:از این به بعد دوباره مثل قبل وبلاگم رو با اشتیاق به روز می کنم...
پ.ن:واقعا خدارو شکر می کنم که توی دنیا دوستایی مثل شما ها دارم...(پست قبلی)واقعا دوست خوب نعمته...
یا لطیف
ما هم رفتیم و برگشتیم...شلمچه...جمکران...می خوام یه کم براتون تعریف کنم.از شلمچه هیچی نمی خوام بگم.نمی دونم چرا.فقط می گم که هنوز تو بهر حال و هوای معنوی اونجا موندم...واقعا شلمچه کجاست...؟!
اما جمکران و قم...
نمی دونم چطور بگم که چقدر خوب بود...هنوز دوست دارم برم...با وجود خستگی های زیاد و راهپیمایی هایی که داره(!)
اول از مسجد مقدس جمکران شروع می کنم.چی بگم؟خیلی قشنگ بود.تا وارد شدم یه حال و هوای خاص بهم دست داد.احساس نزدیکی به امام زمان.دیگه چی از این بهتر؟
خب.این عکسو به محض این که وارد اونجاشدیم گرفتم:کج هم شده ها...مهم نیست.
داشتیم حرکت می کردیم به طرف چاه.سرم رو بالا کردم و به گنبد نگاه کردم.با دیدن گنبد از این زاویه و رنگ سبز قشنگ اون گنبد کناری دلم پر کشید...
اینم عکسی از چاه عریضه.واقعا بوی خوبی می داد...سرم رو گذاشته بودم روی حفاظ فلزی و بو می کشیدم...و فکر امام زمان...و بعد نامه ها رو انداختم داخل و به رقص نامه ها و ناپدید شدنشون توی سیاهی خیره شدم...
فردای اون روز حرکت کردیم طرف قم.اول یه دیدار با آیت الله مکارم شیرازی داشتیم...از نزدیک دیدمشون!اصلا باورم نمی شد.اینم عکسشون.جهت اطلاعتون بغل دستیشون هم روحانی کاروانمونه!:دی
بعد هم رفتیم حرم حضرت معصومه...عجب خوش گذشت!ولی واقعا غلغله بود!شب دوباره رفتیم حرم حضرت معصومه دیدن گنبد طلایی اوشون تو شب هم یه حال و هوای دیگه برا خودش داشت...
جاهای زیادی رفتیم.اما من اونایی که از همه بیشتر برام مهم بودم دربارشون نوشتم.
اما...واقعا نتونستم اونجوری که بود تعریف کنم...چی بگم...هنوزم دوست دارم برم.البته می گن یکی از آداب زیارت اینه که آدم با وجود زیارت باز هم عطش داشته باشه و سیر نشه...نمی دونم.الله اعلم.تا خدا چی بخواد...
اونجا همتون رو هم خیلی دعا کردم.
همین...
باورت میشود؟من،این غروبی را که همه دربارهاش چیزی میگویند و وصلهای به آن میزنند،همین دیروز دیدم!جایت خالی!چند تایی هم عکس گرفتم!البته باد بود.یک باد خیلی تند.همه شاکی شدند:پنجره را بالا بیاور!
توی ماشین نشسته بودیم.داشت شب میشد.یعنی به اصطلاح غروب بود.ومن،برای اولین دیدمش!قرمز نبود.نارنجی هم نبود...!یک رنگ به خصوصی بود...!مثل احمق ها گفتم:((ئه...!غروب!))ولی هیچ کس احساساتی نشد!فقط همه گفتند:پنجره را بالا بیاور!اما من خوب نگاهش کردم.نمی خواستم از دستش بدهم.آخر از پنجرهی اتاق من فقط این قوطی کبریتهای سیمانی و آجری به اسم((آپارتمان))معلوم است و وسعت آسمان هر روز،به اندازهی یک کف دست است!ستارهها را هم به زور میبینم!چه برسد به خورشید و غروب و این حرفها...!
اما غروب؛غروبی که من دیدم اصلا دلگیر نبود!اما هوای احساس من دلگیر بود...چرا بعضی ها دائم غروب را می بینند و تازه برچسب دلگیر بودن را هم به آن می زنند اما ما...مگر گناه کرده ایم که آسمانمان یک کف دست بیشتر نیست؟...
پ.ن:قابل توجه همه!من اصلا افسرده نشدما!همون موقع یه لحظه دلم گرفت بعد دوباره شاد شدم!گفتم یه وقت نگین:دختره افسرده شد!
-----------------------------
پ.ن:پنجشنبه همین هفته،20 دی،روز اول محرمه...من که از همین الان دلم داره پر می کشه!شما چی؟
آن روزها را من و تو از یاد بردهایم.چیزی از آن روزهای سبز پرشکوه در حافظهی مادیمان به جا نمانده است.روزهای سبزی که همهمان همسایهی خدا بودیم.توی کوچه پسکوچههای نقرهای آسمان میدویدیم و نسیم معطر بهشتی گیسوانمان رانوازش میداد.روزهایی که نرم و سبک پر میزدیم و به دور از بندهای اسارت خاک و فارغ از رنجهای زمینی،هفت آسمان را زیر پا میگذاشتیم.اما یک روز به ما گفتند که مسافریم.کوله بارمان را بستند و راهی سفرمان کردند،و کاسهی آب معرفتی بدرقهی راهمان...ما گریه کردیم و اشک ریختیم .گفتیم که میترسیم.گفتیم که تنها میشویم.گفتیم که آن گردونهی خاکی پر از رنج و بدیها را دوست نداریم.اما گفتند که ناگزیریم.فرمان صادر شدهبود و در مرام ما سرپیچی از فرمان راهی نداشت...بایستی میرفتیم.بایستی مسافر راه میشدیم.با وحشت و دردی عظیم به سیارهی ناشناخته و دوری چشم دوخته بودیم که باید اسیر هیاهو و قیل و قالش میشدیم...با این حال چشم به رحمت خدا دوخته بودیم.میدانستم که مهربانی اش فراتر از این است که ما را دست خالی و بی زاد و توشه رهسپار کند و او مثل همیشه مهربانی کرد و مشتی مهر و محبت و عشق برای روز مبادا توی کوله بارمان گذاشت...نوری پر فروغ در دل ما شعله کشید و نیرویی عظیم سراپایمان را در بر گرفت.
و کسی آرام زیر گوش جانمان زمزمه کرد:((این حبِ حسین است))
****
وقتی میآمدیم خداوند مهر عزیزترینهای عالم را در کوله بار سفرمان گذاشت تا اینجا،این پایین،در دل این همه سیاهی و شلوغی و ازدحام،وقتی دلمان گرفت،وقتی عرصه های زندگی بر ما تنگ شد و وقتی نامردیها و نامرادیها دلمان را شکست،به عشق او پناه بیاوریم و با نام و یادش جانی دوباره بگیریم...دوستی حسین (ع)سرمایهی گرانبهایی است که خداوند از ازل،در دل همهمان کاشته است...
همسفر!هر وقت دلت گرفت،هر وقت عالم و آدم با تو بیگانه شدند،هر وقت زمین و زمان بر تو تنگ گرفت،هر وقت بیقرار خانه و کاشانهات شدی،سری به کوله پشتیات بزن و ببین که تنها نیستی!وقتی قرنهاست که تمام ذرات هستی به نبض تپندهی عشق حسین (ع)زنده و باقی هستند،چرا ما زایر کوی مهربانیاش نباشیم؟
تولد یعنی زندگی تازه.یعنی شروعی دوباره.یعنی آغاز یک راه.همه ی انسان ها تنها یک بار متولد می شوند و طعم شیرین زندگی و زنده بودن را می چشند.تنها یک بار حق دارند مسیرشان را انتخاب کنند و در آن قدم بردارند و زندگیشان را بسازند.اما در این میان یک چراغ،یک راهنما و یک راهبر،بهتر می تواند سایه -روشن های جاده ی پر فراز و نشیب زندگی را نشانمان دهد.دستمان را بگیرد .از پرتگاه ها و گردنه های سخت بگذراند و به ما راه را از چاه بنمایاند.آن وقت دیگر لازم نیست در مدت زمان محدود زندگیمان،یک مسیر را بارها و بارها بیاییم و برویم،تا راه را از بیراهه تشخیص دهیم.مدام دور خودمان بچرخیم و از چاله به چاه بیفتیم و سرمان به به سنگ بخورد تا بفهمیم چکاره ایم وچه باید می کردیم و چه ها که نباید می کردیم.و ((غدیر))برای ما که شیعه ایم یک شروع دوباره است.یک در جدید که به سوی سراسر نور و روشنایی باز می شود.مستقیم ترین و هموارترین جاده ای که از میان هزاران راه و بیراهه،ما را به مقصد هدایت می کند و به اوج می رساند.غدیر یک پل است.پلی برای عبور از گردنه های سخت تردید و دو دلی.غدیر،روز شکفتن غنچه ی ولایت است.ولایت سرپرستی دینی که کاملترین است،و هرگز نمی تواند بعد از نبی خود امتش را بی پناه و بی حامی و رهبر ببیند.غدیر یک فصل تازه در کتاب زندگی همه ی ماست.یک تولد است.تولدی که ما را از دنیای شک و تردید آخر الزمان ،به جهان پاک و تابنده ی ایمان هدایت می کند.پس شاید بتوان گفت که ما شیعیان،تنها مردمی هستیم که در طول زندگیمان دو بار متولد شده ایم.
*******
در آن روز مبارک،در آن مکان شریف،کنار آن چشمه ی تا همیشه جاوید،در میان خیل عظیم زائران الهی و در آن لحظه ی باشکوه و ماندنی،این تنها دستان علی(ع)نبود که در دستان پیامبر بالا می رفت.بلکه دست عدل و عدالت و راستی و میزان مهر و زیبایی بو که آرام آرام رو به آسمان خدا جوانه می زد!
پنجشنبه رفته بودم مجلس دعای عرفه.ما یه سید انجوی داریم که نمی دونم بشناسیدش یا نه؟ اونروز اونجا بودن و برامون سخنرانی کردن و خلاصه...یه سری از کتاب ها و سی دی هاشون رو هم می فروختن.من هم یکدفعه جو گیر شدم 8 دفتر دلنوشته هاشونو به نام لخته های دل خریدم.مطلب زیر رو از متن لخته های دل، دفتر 2 انتخاب کردم:
شفا
نشسته بودم و زل زده بودم به ضریح،تو مسیر نگاهم یه ویلچر بود که روش یه مرد 25-30 ساله نشسته بود با پاهای فلج،با هم یه دو سه متری فاصله داشتیم .صدای ناله اش اگر چه خفه بود اما بوضوح معلوم بود و مفهوم:آقا شفام بده...شروع کردم به زیارت جامعه،السلام علیکم یا اهل بیت نبوه و موضع الرساله و مختلف...چهل پنجاه دقیقه گذشته بود،طی این مدت موزیک متن زیارت من همان صدای ناله بود،غرق زیارت بودم که یهو صدای فریادی بلند شد.نگاهم سر خورد روی ویلچریه!دیدم صاف ایستاده و فریاد جگر خراش ((شفا گرفتم)) اش حرم رو ریخت بهم مردم ریختند دورش ...تموم نیم ساعت رو تو حول و ولا بودم نکنه یارو فیلم بازی کرده ؟!
برده بودنش کمیته ی تحقیقات حرم.اگه دروغ می گفت وای به روزگارش!!
تو همین حال و هوا بودم که صدای نقار خونه ی حرم منو با تموم منتظرای دیگه از جا پروند.صدای الله و اکبر و ناله های:یا علی بن موسی الرضا(ع) همه ی حرم رو فرا گرفته بود.آره.شفا داده بود.هر وقت شفا حقیقی باشه نقار خونه می زنه!
و من شاهدی بودم از نزدیک.شاهدی گریان و حسرت بدل،منتظر،امیدوار و حیران!؟
همین!
========================
پ.ن1:و اینگونه شفا میدهد...!یا علی بن موسی الرضا(ع)
سایت رهپویان وصال:http://www.rahpouyan.com
نماهنگ عرفه از سایت رهپویان وصال:http://www.rahpouyan.com/swfs/arafe1.swf