سیب
سیب روی شاخه تنها مانده بود ماه خندید و دلش را نرم کرد
لابه لای غصه ها جا مانده بود آفتاب او را حسابی گرم کرد
سیب بود و باد بود و های و هوی ترس جایش را به شادی داد زود
هیچ کس حالی نمی پرسید از او. چشم خود را بست هنگام فرود
چند ماه پیش دستی بی صدا ***
سیب ها را چیده بود از شاخه ها. عاقبت افتاد سیب کم حواس
سیب سرخ ما ولی جا مانده بود بی خبر روی سر یک نا شناس
توی گرما توی سرما مانده بود. نا شناس بی خبر در خواب بود
بر سرش دیگر نه سقفی سایه ای سیب تا افتاد شد بیدار زود
در کنارش نه کسی همسایه ای سیب تا افتاد او پاشد نشست
برف می آمد دل او می تپید سیب را دید و گرفت آن را به دست
باد می آمد دلش پر می کشید چند با انداخت آن را در هوا
روز می شد بر دلش غم می نشست در هوا چرخاند آن را بی صدا
شب می آمد بغض سرخش می شکست گفت در گوشش: چرا دیر آمدی
ابر می آمد دل او می گرفت یا برای چه سرازسر آمدی؟
ماه می آمد از او رو می گرفت پس چرا بالا نرفتی سیب سرخ؟
*** بر سر من جا گرفتی سیب سرخ؟
تا که شد هم خسته هم بی حوصله سیب را چرخاند و شد در او دقیق
خسته از این زندگی این فاصله سیب گویی شد برای او رفیق
یاد کرد از قوم و خویش و دوستش برد آن را در اتاق خود نشاند
قوتی حس کرد زیر پوستش سیب را مثل کتابی خواند و خواند
زود زود بلکه بیفتد بر زمین ***
تا نماند سرد و تنها بیش از این روز ها رفته است و شب ها سر شده
آن قدر کوشید تا هر چند سخت سیب سرخ امروز نام آور شده
شد جدا از شاخ و برگ آن درخت سیب یعنی درس؛درس زندگی
در هوا چرخید چندین بار سیب سر به زیری سادگی افتادگی
در دلش گل کرد احساس غریب یعنی احساسی شبیه روز عید
ناگهان ترسید از افتادنش روی شاخه زنده بودن با امید
سخت لرزید رگ های تنش سیب یعنی درس هایی بیش از این
گفت:می افتم به زیر دست و پا سیب یعنی کشف نیروی زمین.
زیر پاها می روم از یاد ها
ناگهان باد آمد او را ناز کرد
با نوازش اخم او را باز کرد
ابر از آن بالا به او لبخند زد
مهر خود را با دلش پیوند زد
دلم که می گیرد از تو می نویسم.از تو که همیشه در سکوتی.ولی من این سکوت را دوست دارم.چون خوب می دانم ترانه های بی کلام همه تراوش سکوتند.مهم این است که تو گوش می دهی و تمام حرف های مرا می شنوی.
با یک لحظه سکوت تو تمام حرف های انسان های بزرگ دنیا به گوشم می رسد.
بچه که بودم همیشه با خودم فکر می کردم تو هم گریه می کنی؟تو هم می خندی؟تو هم دلت می گیرد؟نکند باران اشک های توست؟پاک کردنش چه سخت بود این همه اشک!...
تو هم دلگیر و دلتنگ می شوی و دلت از ما می گیرد؟حق هم داری.
راستی یادش بخیر !کودکی را می گویم.خوب می دانم تو بیشتر از همه کودکی هایم را به یاد داری چون آن زمان ها بیشتر از حالا به تو فکر می کردم.
آن وقت ها بیشتر می فهمیدم که :((زیر باران باید رفت...))
حالا زیر یک سقفم،همیشه!
دلم کمتر برای آسمان تنگ می شود.می بینی؟دنیاست دیگر.
راستی خسته هم می شوی؟از ما،از این دنیایی که عجیب عجبیب است.
من دیگر قلبم چه رنگی است!شاید الان دیگر سرخ است.مثل قلب بقیه آدم ها!ولی آن زمان ها آبی بود،به رنگ آسمان تو...
یادت هست بچه که بودم،چقدر تو را در قلبم داشتم؟اکنون نیز تو را به اندازه همان روز ها داشته باشم بس است.
دلم برایت تنگ شده است.آیا تو هم دلت برای کسی تنگ می شود؟برای روز هایی که رفته اند،چطور؟دلتنگی تو چه رنگی است؟...
ببین!حرف هایم رنگ آن روز ها را گرفته؛صادقانه و بی ریا!
وای!نگاه کن!باران!باران می آید.عجب بارانی!
ب.ب-مجله سروش