سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
پنجره
معمولا دوست خوبی هستم و اگه شما خودتون بخواین می تونم براتون دوست خوبی باشم!
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 163385
کل یادداشتها ها : 74
خبر مایه

موسیقی


    

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.به خدا گفتم : آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد.او گفت :آیا سرخس و بامبو را میبینی؟پاسخ دادم :بلی . فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .به آنها نور و غذای کافی دادم.دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود.من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند وزیبایی خیره کنندهای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم . در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.اما من باز از آنها قطع امید نکردم . در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت                                

6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی میساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم میکردند.  

خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی . من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم.

هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک میکنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی!

از او پرسیدم : من چقدر قد میکشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد میکند؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند. 
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی.
به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد.


  


                                        

می شناختمش.نگاهش. خیلی آشنا بود.
چطور این همه مدت فراموشش کرده بودم؟!
آخرین باری که او را دیدم به یادم آمد.من اشک می ریختم و نمی خواستم از او جدا شوم.
او با همه مهرانی اش وجودم راگرم کرد:
-باز همدیگر را خواهیم دید.در روز موعود!
چرا قرارمان را فراموش کرده بودم؟چقدر از او دور شده بودم؟چرا در این مدت سراغی از او نگرفته بودم؟
لطافت و عظمت صدایش سراپایم را در بر گرفت:
-بنده من! از دنیا چه با خودت آورده ای؟
سرم را به زیر انداختم.بغضی تلخ راه گلویم را بسته بود.کاش آب می شدم و در زمین فرو می رفتم.
                           ============================
چشمانم را که باز کرم در اتاقم بودم.پنجره باز بود و نسیمی خنک صورتم را نوازش می داد.
و صدای اذان روحم را...
هنوز نفس می کشیدم.هنوز روز موعود نرسیده بود.چه خوب!چه خوب که هنوز فرصت جبران داشتم!

                                                                                 م.سروش نوجوان-ف.ا  

             


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ